پست پنجاه و یکم

کیان دو سال و سه ماهش تموم شد


چند روز اولی که تازه اومدیم تو این خونه ، بیشتر شبهایی که محمد خونه بود مهمون داشتیم ... تعطیلات آخر هفته که خورده بود به اربعین و دو روز تعطیل بود ، رفتیم تهران ... خاله ام و دخترهاش 20 روزی بود که اومده بودن ایران و هنوز ندیده بودیم همدیگر رو البته بنده ی خدا مامانم که واسه استقبال رفته بود همه ی سوغاتی های مارو هم فرستاد مامانم برامون آورد ... از همه بیشتر خوش به حال کیان شد ...



دختر خاله هام : به ترتیب : کیمیا ، کیانا ، کاملیا
بعد از فوت پدربزرگ  و ازدواج دو تا دایی مجردم که با مادربزرگم زندگی میکردن ، دیگه مادربزرگ ام تنها شده بود ، ماها خیلی اصرار میکردیم که بیاد و دوره ای پیش هرکدوم مون چند وقت بمونه اما واسش خیلی مقدور نبود ، تا اینکه خاله ام پارسال افتاد دنبال کاراش تا بتونه مادربزرگم رو هم با خودش ببره ... که خدارو شکر درست شد و خیلی زود هم تونست گرین کارت اش رو بگیره ...
این سری  تهران رفتن مون یه جور هایی خداحافظی هم بود ، من که از چند روز قبلش حالم خراب بود ، شبها تا صبح هی گریه میکردم ، یاد خاطرات بچگی و دور هم جمع شدن های شب عید و ... یه شب هم مهمونی شام بود خونه شون و همه بچه ها ها با زن  و شوهر و بچه هاشون اومده بودن ، دو روزی هم که اونجا بودیم خیلی خودمو کنترل کردم اما باز دم رفتن گریه ام گرفت ، به خاطر همین منو ممنوع کردن از فرودگاه رفتن و دو شب قبل از رفتنشون مارو راهی کردن تا روحیه ی بقیه رو بهم نریزم .... حتما اونجا شرایط بهتری داره و راحت تره اما دلم خیلی خیلی براش تنگ شده ، الان هم هر وقت یادش می افتم گریه ام میگیره ، خیلی مظلومه ، دوستت دارم مامان بزرگ ( کیان صداش میکنه : مامان منیر ) هر جای این دنیا که باشی همیشه تو یاد و قلب مون هستی


موقع برگشتن هم از جاده هراز اومدیم  که سر راه داداشم  رو هم  برسونیم و از اون طرف بیایم سمت خونه ...کیان حسابی تو ماشین آتیش سوزوند ، البته اون چند روز هم دلی از عذا در آورد و با بچه ها کلی شیطنت کردند
باز هم چند شبی مهمون داشتیم و مهمون بازی .... یه شب کیان تا صبح نخوابید و فقط ناله کرد ، نه تب داشت نه سرد بود تنش نه علامتی از مریضی فقط بهانه میگرفت ، هی میگفت برق رو روشن کنید ، حالا خاموش کنید ، آب می خوام ،پتو بزارین سرم ، حالا پتو رو بردارین ، مامانی کتاب بخونه ، نه قصه تعریف کنه ..... خلاصه تا خوابید شد صبح که محمد دیگه لباس پوشید رفت اداره .... تا غروب دیگه عادی بود فقط میل به غذا نداشت و  طبق هر روز می گفت  : چایی بده .... غروب که محمد اومد گفت  : بریم خونه مادرش اینا ، آماده شدیم ، کیان تو ماشین تو بغلم خوابیده بود ، وقتی رسیدیم احساس کردم زیر گلوش داره داغ میشه ، ساعت هنوز ۸ نشده بود ، به دکترش هرچی زنگ زدم جواب نداد ، محمد گفت : حتما شلوغه تلفنی جواب نمی دن ، بیا بریم ببینیم چه خبره .. وای طبق معمول گوش تا گوش آدم نشسته بود ... دکتر واقعا خوبیه ، قدیمی اما معلوماتش به روزه ، من و داداشم هم کوچیک بودیم مادرم مارو می آورد پیش همین دکتر ، اصالتا مشهدیه اما ۳۰ ساله که اینجاست ، تو هیچ بیمارستان و درمانگاهی هم نمیره ، اما مطبش غوغاست ... منشی اش گفت ۴۵ نفر نوبت هستن من نمی تونم نوبت بدم برین برای دو روز دیگه .... هرچی محمد گفت  : بچه ام تب داره حالیش نمی شد ، کیان هم که بد تب ، زود حال تشنج بهش دست میده ، من فقط کیان که  گردنش مثل جوجه ی مریض آویزون شده بود و صورتش عین لبو قرمز بود رو بغل کرده بودم و تو دلم صلوات  میفرستادم ، منشیه میگفت : نه ببرینش یه دکتر دیگه ، گفتیم : بابا این بچه دو سال  که همین جا می یاد مریض همین دکتره ، هرچی گفتیم منشیه حالیش نشد ، محمد هم عصبانی شد و در اتاق دکتر رو باز کرد و رفت تو ، دکتر هم ازش عذر خواهی کرد و  گفت : من نمی تونم بدون نوبت بچه ات رو ببینم ، با کلی بد بختی محمد رو فرستادم تو ماشین ، خودم همون جا با کیان نشستم ، منشی گفت : بشینین آخر وقت اگه دکتر خواست بچه ات رو ببینه من که نمیگم بچه ات رو نبینه  اما من نمی تونم بیشتر از این نوبت بدم .... تو مطب قلقله بود وکیان هر لحظه داغ تر میشد ، دو تا خانوم ها که خودشون هم بچه کوچیک تر از کیان بغل شون بود رفتن به منشیه اعتراض  کردن که آقا تورو خدا بزار این خانوم بره تو بچه اش داره میسوزه  تو تب ، مرد منشی هم اومد دستش رو وقتی زد به صورت کیان  خودش جا خورد ، شاید هم ترسید .... تا مریض اومد بیرون منو کیان رو فرستاد تو ، خداییش  اون همه آدم هم که اونجا چند ساعتی منتظر بودن هیچ اعتراضی نکردن ... دکتر خیلی با حوصله ، خوش اخلاق ، خوش رو است و  تا مجبور نشه به هیچ بچه ای دارو نمی ده چه برسه به آمپول .... اما برای کیان یه آمپول نوشت و شیاف که همونجا براش گذاشت و چون کیان هیچ داروی خوراکی نمی خوره یه قرص بهش داد و گفت تو هر نوشیدنی حل بشه اثرش از بین نمیره و بهش بدین .... دستش خیلی سبکه ... بچه ام دوباره زنده شد ....
یه چند روزی کم غذا بود اما خدارو شکر خوب شد ، هی میرفت می اومد از تو کمد اش لباس کاموایی و کلاهش رو می آورد میگفت : مامانی بیا لباس هامو بپوشون ، بعد چشماشو برام درشت میکرد ، میگفت : می خوای دوباره سرما بخورم برم آمپول بزنم ؟؟؟
هوا چند روزی بود سرد شده بود ، یه شب تا صبح بارون خیلی شدیدی بارید ،از سر و صدای باد و بارون نمیتونستیم بخوابین ، صبح که بیدار شدم دیدم دیگه صدایی نمی یاد گفتم خدارو شکر هوا صاف شد ، وقتی  پرده ی اتاق رو زدم کنار یهو شوکه شدم .... داشت برف می بارید ... اونم اینجا .... تقریبا ۶ سال از آخرین برفی که اومده میگذره ، می بارید خیلی شدید ، کیان رو بیدار کردم گفتن : بیدار شو داره برف می یاد .... بچه بیچاره که تا حالا برف ندیده بود ، با اون چشمای خواب آلودش آسمون رو نگاه میکرد میگفت : مامان این پروانه ها رو ببین تو آسمون ... بعد یه کم که برف تند و ریز تر میشد ، میگفت : مامانی  خاک تو آسمونه .... چند ساعتی بارید و بند اومد و تا غروب همش آب شد ، با این رطوبت همین قدر هم برای ما جای تعجب داشت ...

فرداش هم دوبار تگرگ اومد .... بعدش هوا صاف کرد اما همچنان سرده ...
یک هفته است که پروژه ی سنگین ترک پوشک هم توسط  من و کیان شروع شده .... خیلی سخته ... روز اول که کلا همرو تو شلوارش کرد روز دوم میگفت : مامانی هستی داره جیشم... هنوز جمله اش تموم نشده بود که شلوارش خیس میشد اما از روز سوم دیگه خدارو شکر تا دستشویی اش میگیره میره  خودش لباس هاشو در میاره ( کلا از سر تا پا) میره تو حموم ... و هر بار یه ده دقیقه ای اون تو هست و میگه بزار این توت فرنگی ( توالت فرنگی ) روبشورم کثیف شده و حسابی آب بازی میکنه و من همش تن و بدنم میلرزه که نکنه دوباره مریض بشه ... فقط وقتی می خوابه پوشک تن اش میکنم که معمولا اونم وقتی بیدار میشه خشکه .... خدا صبرم بده ، روزی هزار بار هی باید بپرسم جیش نداری ؟؟؟؟؟


پ ن ۱: به خونه هنوز عادت نکردم ، یه جوری برام غریبه هنوز ، حس خوبی توش ندارم... اما محمد خیلی خیلی خیلی راضیه...
پ ن ۲: ....... !!!

                                                           نظرات

پست پنجاهم

بعد از غیبتی طولانی ما برگشتیم...


پست قبلی رو که مینوشتم بارون تندی شروع شده بود ،  داشتم دعا میکردم ( تو پی نوشت ها) ، اما بارون بود هاااااااا ، اساسی .... تاصبح بارید و یک دم بند نیومد ... از نیمه های شب شدیدتر شده بود ...
و اما فردا صبح اش .... وای وقتی یادم می افته اعصابم بهم میریزه ، سیل اومده بود و کلی از قسمت های شهر رو آب و گِل و لجن گرفته بود .. خونه زندگی مردم خیلی خسارت دید ، تو چند تا از شهرهای اطراف ما هم این اتفاق متاسفانه افتاد ، من موندم که ماشاء الله این رسانه های مثلا مردمی یه کلمه حرفی نزدن و چیزی نشون ندادن !!!! عصبانیفردای روزی که سیل اومده بود با محمد رفتیم سراغ آشناها و فامیلی که شنیده بودیم خسارت بیشتری دیدن ، خدا شاهده بعضی جاها من نمی تونستم خودمو کنترل کنم و اشکهام بی اختیار می اومد ... خونه دو طبقه از کمر شکسته بود و اون بدبختها ساعت 3 نصفه شب با چه مکافاتی اومده بودن از خونه بیرون ، دروازه ی ورودی خونه ی ها رو آب درسته در آورده بود ، ماشین ها که عین اسباب بازی تو رودخونه ی وسط شهر معلق بودم ... یه آشنایی بود می گفت : تازه خوابیده بودیم دیدیم از اتاق کناری مون یه صدایی می یاد ، تو یه چشم بهم زدن آب از در اومد تو و می گفت : خودم و خانومم و اسباب خونه باهم تو آب عین یه گرداب می چرخیدیم .... بگذریم ، خیلی چیزها دیدیم که .... چیزی نگم دیگه بهتره ...  اون شب من و کیان خونه پدرم بودیم و محمد شیفت بود ، اسباب خونه مون رو هم  گذاشته بودیم خونه ی یکی از اقوام که از شانس ما تو اون شب از سقف خونه ی اونها هم آب اومده و و ریخته بود تو اسباب و کارتن هایی که توش وسیله هامو گذاشته بودم ...زندگی منه بیچاره .... وااااااااای چقدر گریه کردم وقتی رفتم دیدم .... ناراحت
چند روز بعدش ، مراسم شیرخوارگان حسینی بود ، هوای خیلی سرد بود و بارندگی ادامه داشت ، محمد شیفت بود گفت هوا سرده حالا بیای و بچه رو ببری بیرون و اگه سرما بخوره چی ؟؟؟ با خودم گفتم خوب راست میگی سلامتی بچه واجب تره اگه بارون بند نیومد نمی برمش، فردا صبح زود دوستم الهام زنگ زد (دوستانی که وب مارو دنبال میکنند ، یادشونه که پارسال لباس علی اصغری رو که کیان محرم پوشیده بود نذر کردم که بدم به این الهام خانم که 11 سال بچه نداشتن ،  خدارو شکر معجزه براشون اتفاق افتاد و .... ) زنگ زد گفت : یادت نرفته که امسال باید باهم بریم مراسم شیرخوارگان ، پسر من امسال لباس پارسال پسر تورو داره میپوشه پس هردوتاشون باید باشن ، خودم که دلم میخواست برم  دیگه بی طاقت شدم ، کلی لباس گرم تن کیان کردم و  با یه آژانس رفتم ... خدایا شکرت ....لبخند


اینم ابوالفضل کوچولو پسر الهام قلب( البته یه کم لباس براش بزرگ بود، خاله هستی فداش بشه ماچ)


این چند وقت هم همش درگیر بودیم واسه کارگر و بنا و نقاش و کنتور گاز و .... وای اینقدر حرص خوردم که ... مدتیه اصلا درست نخوابیدم و خوابم نمیبره ،از بس فکرم  مشغول و درگیره ... خونه که آماده شد افتادیم به تمیز کردن ، ماشاء الله هرکی هم که اومد واسه ما کار کرد کثیف کار و شلخته بود ... وقتی گچ کار ها رفتن اندازه نصف قد یه آدم تو خونه گچ ریخته بود ، تیکه تیکه به کاشی ها و سرامیک هایی که چند لایه پلاستیک و کارتن هم روشون پهن کرده بودیم ، هرچی کیسه کیسه تمیز میکردیم و میبردیم بیرون ساختمون ،باز هم تمومی نداشت ، بعدش چشم تون روز بد نبینه که این سرامیک ها رو هزار بار من شستم و دستمال کشیدم اما پاک نشد که نشد ... آخر سر مجبور شدم با سیم ظرفشویی ( از این متری ها که قدیمی ها استفاده میکردن) تمام سرامیک کف خونه رو من دو بار با سیم سابیدم ، از سر انگشت هام دیگه خون می اومد از بس سیم رفته بود تو دستم ، دیگه سِر شده بودم تو سرما ، به خدا هنوز هم که دارم مینویسم چندتا از انگشت هام داغونه ، هر چی هم مرطوب کننده و وازلین زدم باز هم این پوست من درست نشد ، الان دقیقا عین پوست گرگدن شده دستام گریه
حالا با چه بدبختی تمیز کردیم ، باز برای کنتور گاز بازی در آوردن سرمون ، خونه سه هفته بود که کارش تموم شده بود و باید بخاری روشن میکردیم که خشک بشه ، اونم اینجا لعنتی رطوبت داره ، تمام دیوارهای خونه کپک زده بود و سبز شد که مجبور شدیم نقاشی کنیم دوباره ... هزار نفر رو دیدیم تا خلاصه " قانونی " کنتور گرفتیم ...
الانم چند روی هست که ساکن شدیم و این  اولین پست خونه ی خودمونه ( به قول پسری خونه ی کیانه ) ... وای شب اولی که اومدیم اینجا کیان تا صبح گریه کرد و جیغ کشید ، میگفت بریم خونه ی مامان معصومه ( مامان من ) کارش برعکس شده بود ، تا وقتی اینجا کارگر سر ساختمون بود هی تو دست و پای اینها بود و میگفت برم خونه ی کیان سر بزنم ، اون شب تا نزدیک 4 رو پام بود ، دیگه وزن کیان رو حس نمیکردم ، پاهام بی حس بود و خودم خسته و داغون گریهخوابید اما 6 صبح با گریه و جیغ بیدار شد که بریم خونه مامان معصومه .... محمد که تازه رفته بود اداره ، منم خواب آلود بودم فقط یه چیزی پوشیدم و یه کلاه گذاشتم سر کیان ، بغلش کردم و بردم خونه ی مادرم اینا ، اونجا انگار بچه آرامش پیدا کرد ، سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید ... یه چند روزی اینجوری بهانه گیری کرد اما خدارو شکر دیگه بهتر شده و تو همین خونه می مونه ....

پ ن 1 : از تمامی دوستانی که تو این مدت به من لطف داشتن و خبر گرفتن ممنونم ، با پیام هاشون دلگرمم میکردن
پ ن 2 : بازم حرف دارم اما در اولین فرصت میام و مینویسم

 

                                                             نظرات            

پست چهل و نهم

چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ از شیطونی ها و آتیش سوزوندن های کیان ؟؟؟


یا از آوارگی و در به دری خودمون ؟؟؟اصلا دستم  به نوشتن نمیرفت این چند وقت ، روحیه ام رو از دست دادم ، فکرم دیگه کار نمیکنه .... الان ده روزه که خونه  ای که توش ساکن بودیم رو خالی کردیم به اصرار صاحب خونه ، اصرار اصرار که همین فردا داره مستاجر وسیله هاشو می یاره تورو خدا اگه می خواین برین  تا فردا خونه رو خالی کنید ، من بیچاره ی بد بخت ، تنهایی با کیان .... محمد  چون بیشتر روزها بالاسر کارگرها هست شیفت هاشو جابه جا میکنه و جای بقیه شب کاری میمونه  که اونها شیفت های روز اش رو جبران کنن ، البته با کلی منــــــــــــــــــــــــــــــت ..... محمد هفته ی پیش که چند روز هم تعطیلی بود مجبور شد از پنجشنبه تا شب یکشنبه یه سره وایسه و شیفت بده ... منم با کیان نمی تونستم جمع و جور کنم ، از اون طرف داداشم هم اومده بود خونه ی مامانم اینا و می خواست زود برگرده بره ، مامانم تا اونو جابه جا کنه و بفرسته  و کارهاش رو انجام بده دیگه به کیان نمیرسید ، برای اولین بار تو این دو سال زنگ زدم  و از خواهر شوهرم با کلی عذر خواهی خواهش کردم که کیان رو روز جمعه چند ساعت نگه دارن تا من وسیله هارو کامل جمع کنم ، خواهر شوهر کوچیکه ( که هر جا میره زحمت نگه داشتن بچه ی یه ساله اش گردن ماست ) گفت : نه این چه حرفیه بیارش ما اتفاقا خونه ی مامانم هستیم ، شوهر هامون هم با یه اکیپ مردونه رفتن ییلاق ، بیار یعنی ما دو تا عمه و با مادربزرگ نمی تونیم از پس کیان بر بیایم ؟؟؟ خیالم راحت شد ، گفتم : خدارو شکر که خلاصه کیان رو یه جا می تونم بزارم ، صبح بیدار که شد ، صبحونه شو دادم ، کار خرابی کرد بود جاش رو هم عوض کردم ، شال و کلاه کردم بردمش خونه ی مادر شوهرم ، خواهر شوهر بزرگه ( که عمرا بچه های خودش رو هم زوری نگه میداره )هم طبق معمول آخر هر هفته با بچه هاش اومده بود از کرج .... گفتن : تو برو خیالت راحت .... منم خوش خیال پامو گذاشتم رو گاز ( نزدیک بود اون روز با یه نیسان هم تصادف کنم !!!!) و رفتم سمت خونه ... هنوز یه کارتن هم جمع نکرده بودم که دیدم خواهر شوهر بزرگتره زنگ زد که خیالت راحت کیان پیش مامانه ما داریم می ریم جایی مهمونی ، بچه ها هم همه خونه مامان هستن .... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم  بچه های اونها به اندازه ی کافی خطرناک و شیطون هستن ، حالا همه رو با هم تنها گذاشته بودن و ریخته بودن طبق معمول سر مادره ... خیلی بهم برخورده بود ... خوب اگه نمی تونستین میگفتین من یه کار دیگه میکردم ... نفهمیدم چه جوری جمع و جور کردم ، تا ساعت ۴ رفتم  دنبال کیان .... بیچاره تنها کسی که اذیت و آزار نکرده بود بچه ی من بود ،( حالا تصور کنین اونها دیگه چه عجوبه هایی هستن !!) اونها که تا شب هم نیومده بودن دنبال بچه هاشون و .... تا رسیدم خونه مادر محمد ،  دایی محمد ( همون که چند سال پیش سر یه  وام بانکی کل طایفه رو با ما بد کرده بود ) اومد و گفت : هستی خانوم من یه  ۲۰ دقیقه ماشین رو ببرم تا جایی برمیگردم ، ماشین خودم دست کسیه ، با محمد خودم هماهنگ کردم از قبل .... منم ماشینو دادم رفت .... ۲۰ دقیقه شد ۴ ساعت شب شده بود ، منم باید برمیگشتم خونه ی مامانم اینا ، خسته ، کوفته ، هوا هم آماده ی باریدن بود ... خلاصه آقا تشریف فرما شدن ... حالا من نشستم و دارم کیان رو جابه جا میکنم ، میگه : راستی بنزین نداره ماشین ، میگم عیب نداره تازه گاز زدم ، دیدم میخنده ، نگاه کردم دیدم یه خونه بیشتر گاز نداره به روی خودم نیاوردم ، راه افتادم ، دو تا کوچه که رفتم دیدم دنده خیلی بد جا میره ، سر یه فرعی دیدم اصلا دیگه جا نمیره و بین یک و دو دنده وایساده ، ماشین تکون نمیخورد ، خاموش کردم ، جفت راهنما رو روشن کردم ، کلی صلوات فرستادم ، خیلی جای بدی بود ، وسط یه سه راه فرعی .... خلاصه دنده یک جا رفت و راه افتادم .... سر اولین بریدگی دیدم بازم دنده جا نمیره ، اصلا تکون نمی خورد ، از پشت سر هم یه پراید هی بوق میزد و چراغ می داد ... دیدم نه نمیشه ، خاموش کردم ، پیاده شدم ...رفتم به همون ماشی پشت سریه گفتم : آقا ببخشید دنده  ماشین اصلا جا نمیره ، یه قیافه ی خیلی حق به جانب به خودش گرفت ( که یعنی تو بلد نیستی دنده هم جابه جا کنی !!!) ، پیاده شد و اومد نشست پشت فرمون ، هرکاری کرد دید واقعا دنده تکون نمیخوره دید بچه باهامه فکر کنم دلش برام سوخت ، حالا کیان هم خوابش می اومد و زار زار گریه میکرد ... پسره ماشین خودشو یه گوشه پارک کرد و گفت : نگران نباشین من خودم مکانیکم ، کاپوتو باز کرد و یه  یه ربعی باهاش مشغول بود تا خدارو شکر راه افتاد دنده اش ، بعد گفت : آبجی تا کجا می خوای بری؟ گفتم : تا فلان شهر ... گفت : خیلی مراقب باش بچه کوچیک هم باهاته ، فردا حتما صفحه کلاج اش رو ببر عوض کن ( مونده بودم این ماشین که چیزی اش نبود تا بعد از ظهر ) بنده خدا تا یه  مسیری جفت راه نما میزد و جلوی من حرکت میکرد ، بعدش دوباره پرسید : مشکلی نیست ؟ گفتم : نه ممنون ، خدا خیرت بده .... دمش گرم واقعا نجاتم داد ... تا رسیدم تو حیاط مادرم اینا که انگار آسمون بغض اش ترکید ، بارون می اومد در حد سیل ، بعدش هم با یه رعد و برق ( به قول کیان : تیر برق !!!) برق قطع شد و کیان که اولین بار بود یهو این همه خاموشی میدید وحشت زده گریه میکرد ... با کلی شمع روشن کردن و سایه بازی رو دیوار خلاصه سرگرمش کردیم ... از خستگی جون نداشتم ، تمام تنم میلرزید ، اون شب هم کیان خیلی دیر خوابید ، فکر میکنم نزدیک 2 بود ...
فردا صبح هم که  دوباره رفتم با کیان خونه و بقیه کارهامو با چه بد بختی رسیدم ، آقا لطف کرد سرویس آرکوپالم رو نصفش رو کلا به پودر شیشه تبدیل کرد ... تمام خونه رو تیکه های شیشه و چینی گرفته بود ... نشستم رو زمین و از فرط خستگی ، مستاصل های های گریه کردم ..کیان اومده بود تو بغلم میگفت : مامانی اشکالی نداره ،  گریه نکن ، چیزی نشده ، برو جاووو بقی بیار !!!!
هم باید مواظب بودم که کیان چیزی اش نشه و دست و پاش زخمی نشه هم خودم خونه رو جارو میزدم .... دو جای دستم هم خیلی عمیق برید  که دلم غش رفت .... عصری که محمد اومد ، کیان رو گذاشتم پیش مامانم و با یکی از دوست های محمد یه سری وسایل رو بردیم  گذاشتیم خونه ی یکی از اقوام که فعلا یه سالن اش خالی بود ، بیشتر وسایل سنگین رو بردیم ، صاحب خونه هم همون موقع از راه رسید و نیش اش رو باز کرد و گفت : خوب به سلامتی دارین میرین ... چون هی میگفت : زودتر برین و خونه خالی باشه ، آخه مستاجر میاد خونه رو میبینه اسباب توشه خوشش نمیاد ... ما هم که ساده ... تازه دو روز زودتر از تاریخ قرارداد مون بلند شدیم ... اندازه ی دو تا وانت بار هم موند برای فردا صبح اش که منو و محمد خودمون بردیم  ، البته با حضور و نظارت کیان ( که پوستمون کنده شد ....)
از اون شب آواره ایم یه شب خونه ی مادرشوهر ، یه شب خونه مادرم ... با کیان .... هرچند خونه مادرمحمد خودم اصلا راحت نیستم ، چون هیچ وقت خونه شون واسه خواب نمونده بودم ، اما چون اونجا با سر صدای کیان مشکلی ندارن ترجیح میدم اونجا باشم تا خونه ی مادر خودم که شب زود می خوابن و طاقت کارهای کیان رو خیلی ندارن و من همش باید حـــــــــــــــــــرص بخورم روزها میام خونه مادرم ، البته روزها که اینجا کسی نیست ، چون هم مادرم هم پدرم سر کار هستن ، منم و خدمات پذیرایی این کارگرها که جونم رو به لبم رسوندن .... کاشی و سرامیکی که قرار بود 2 روزه تموم بشه الان سه هفته و نیمه که میان و میرن و هنوز تموم نکردن ، روزی یک ساعت هم کا ر نمیکنن ، فقط میان وقت گذرونی و تفریح ، حالا خوبه همشون آشنا هستن ... کار منم شده پختن و شستن
قرار بود کاشی کار این پنجشنبه جمعه بیاد و کارهاشو تموم کنه ، پنجشنبه شب جشن نامزدی دایی ام بود تهران ، من و محمد به خاطر اینکه کارگر داشتیم نرفتیم ، چقدر هم حرف و کنایه خوردیم که حالا دو روز دیرتر خونه تونو تموم کنین چی میشه و ....ما به خاطر قول ابن بدقول ها موندیم و اونها هم نیومدن .... (چقدر گریه کردم ....)جمعه ناهار خسته و پریشون رفتیم خونه مادر محمد ، طبق معمول خواهر ش از کرج اومده بود بچه هاشو انداخته بود اونجا و رفته بود خوش گذرونی ... مادرش گفت : شب میخوان برن دخترها جشن عقد بچه ی خواهر شوهرشونه .. مثل همیشه بچه هارو هم نمیخوان ببرن و .... گفتم : محمد تورو خدا من اصلا حوصله ندارم وایسم بچه های اینها رو تر و خشک کنم ، بریم خونه مادرم ، اونجا هم که کسی نیست ... گفتن : نه الا و بلا باید همین جا باشیم ، بی خود کردن ، من نمیزارم بچه هاشونو اینجا بزارن .... با اینکه میدونستن وضعیت مارو ... باز به روی مبارک شون نیاوردن و دنبال اون دو تا پسر ها که نیامدن هیچ ، ساعت ۵ اون دختر کوچیکه  رو هم آوردن اونجا که خودشون تشریف ببرن آرایشگاه .... خونه شده بود میدون جنگ ... بچه از یک سال تا ۸ سال ... همه شیطون و زبون نفهم . دختره چون شیر مادرش رو می خوره از ساعت ۹بهانه میگرفت ، مادرش هم اینقدر دلواپس بود که اصلا یه زنگ نزد ، خیال شون راحت بود هستی بیچاره اونجا هست که بچه هاشونو ... حالا هرچی زنگ میزدن که بیا بچه ات بی تابه ،شیر میخواد ، اصلا به روی خودشون نمی آوردن ، از تالاری که مجلس شون بود تا خونه مادرشون 5 دقیقه هم راه نبود اما حاضر نبودن بیان بچه رو ببرن ... بچه دیگه ۱۱ که شد اینقدر گریه کرده بود و جیغ زده بود بی حال شد ... مادر محمد دیگه  چادر سر کرده بود و برده بودش تو کوچه ... هرچی ما بغلش کردیم ، هزار جور سرگرمش کردیم ، بچه مادرش رو می خواست ... خانوم بعد از ساعت ۱۲ با کلی قهر و لب و لوچه  اونم به خاطر اینکه داداش کوچیکه محمد زنگ زد که بیا بچه داره تلف میشه  اومد و بچه رو برد و دوباره تشریف بردن جشن ... اون یکی که اصلا تا فردا نیومد سراغ بچه هاش ، یه زنگ هم نزد ، یکی از بچه هاش  ناجور سرما داشت ، آمپول هم داشت که اصلا نبردن بچه رو آمپول اش رو بزنن ... فردا هم اومدن با ابرو های در هم کشیده و اخم و تخم بچه هاشو برد ....بیچاره کیان که اون شب ده بار خوابید و با صدای جیغ اون بچه بیدار شد ... من که از سر درد تا صبح پلک رو هم نذاشتم واقعا خیلی رو دارن

پول مون  داره ته میکشه بعد از این ده روز هنوزهم صاحب خونه ی عوضی پیش پولمون رو نداده  و به روی مبارکش هم نیاورده ، امروز هم که بهش زنگ زدیم ، گفت: من که مستاجر نیومده برام هنوز ، هر وقت اومد پیش تونو میدم .... هرچی هم که میخوایم بخریم نقدیِ ... قیمت ها هم که ثانیه ای میره بالا ... هنوز کلی خرج  مونده ... اگه ماشین رو هم محمد بفروشه بازم بعید میدونم  که خونه تموم بشه ..... دارم دیوونه میشم ، کارم شده فقط حرص و جوش ( که خیلی خیلی برام خوبه !!!) و فکر و خیال .... خدایا  کمک مون کن ....
به کیان که خیلی خوش میگذره ... کلی واسه خودش اوستا شده ، صبح که بلند میشه این اولین سوال هاشه :
مامانی امروز جوش کار میاد ، امروز اوس بنا میاد ؟ گچ کار اومده ؟؟؟ به محمد هم هی میگه : این سیمان ها رو چند خریدی ؟ ماسه هارو چند خریدی ؟؟؟
کلی رو این جعبه های کاشی و سرامیک ها سر سره بازی کرده ، اینجا هم دیگه خیس عرق بود و نشسته بود استراحت میکرد

 

حالا به بیل کوچیک ( بیلچه باغبونی) که دادیم بهش راضی نمیشه می گه با بیل بزرگ ماسه بریزم تو فرقون!!!

گاهی هم خودش تو فرقون میشینه و ما باید تو حیاط بچرخونیمش ( کلی کیف میکنه )


اون روز رفته بودیم سنگ پله بخریم ، کیان تمام سنگ هارو میرفت بالا و صخره نوردی میکرد


پ ن ۱: کیان خیلی بلبل زبون شده و یه بند حرف های قلمبه سلمبه جدید میزنه ، فقط متاسفانه الان چون تو چند تا محیط مختلفه یه سری حرفهای ناجور هم که از دهن دیگران میشنوه تکرار میکنه که این منو واقعا نگران کرده

پ ن ۲: عکس ها زیاد کیفیت ندارن ، شکار لحظه ها هستن که با گوشی گرفتیم ...
پ ن ۳ : الان که دارم این پست رو مینویسم آسمون مثل دل من بغض اش ترکیده و حسابی می باره ... میگن : وقتی بارون میاد ،درهای آسمون باز میشه و اگه دعا کنی مستجاب میشه ... خدایا کمکمون کنخدایا پول برسون ....

 

                                                               نظرات

پست چهل و هشتم

کیان دوساله شد ( خودش هم داره میگه : دست و هورااااااااااااااااااااا )


پسر کوچولوی ما ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه ، چقدر زود گذشت فسقلی مامان ... هر بار که از کنار بیمارستانی که توش دنیا اومدی رد میشیم ، از پنجره ی ماشین بهم هی با ذوق میگی : " کیان اینجا دونا اومدا " ( کیان اینجا به دنیا اومده ها ) ... آخه یه بار بهت نشون دادم گفتم : پسری شما اینجا از تو دل مامانی دنیا اومدی ، حالا هر بار یادآوری میکنی و همچین چشات برق میزنه که انگار خودت هم اون لحظه رو یادته .... مامانی فدات
عرضم خدمتون که  ما یه اشتباهی کردیم به این صاحبخونه مون گفتیم یه چند ماه دیگه  مهمون شما هستیم و خونه مون آماده میشه و بلند میشیم ، آقا طرف هم فوری هول کرد و گند زد به همه چی .... گفت :  نه اگه میخواین پاشین الان بلند بشیم من تو زمستون نمیتونم مستاجر بیارم حالا مشکلش می دونین چیه ؟ دخترش شهریور سال بعد عروسی میکنه و قراره بیان جای ما بشینن این الان میخواد یه نفرو پیدا کنه که بیاد اینجا باهاش قرار داد 9 ماهه ببنده که تا شهریور خونه اش خالی نباشه ... حالا ما با خونه ی نصفه نیمه ... هرچی هم میگیم حرف تو کله اش نمیره ... از اونجایی که صاحبخونه لعنتی قبلی خیلی خیلی اذیتمون کرد و آخرش هم  5 ماه  اجاره ی خونه ی خالی اش رو هم از ما گرفت دیگه با این اصلا کل کل نکردیم ، محمد گفت : چشم بلند میشیم .... من خیلی شاکی شدم ، چون واقعا برای ما خیلی سخته ، با این بچه ی کوچیک ، هوا هم که سرد شده ، حالا اسباب کشی اونم دوبار.... الان که دارم مینویسم بین یه عالمه کارتن و روزنامه و وسیله ی پخش و پلا شده هستم و شدیدا سرما خوردم ، دو تا پنیسیلین هم زدم اما انگار افاقه نکرده ... چند روزبا ماسک بودم و خودم رو هم نیمه قرنطینه نگه داشتم و نزدیک کیان نمیشم ... آخه تو این گیرودار اگه بچه هم سرما بخوره دیگه واویلا است ... هرچند از امروز غروب یه کم بی حال شده ، امیدوارم مریض نشه ... خونه مون حداقل  یک ماه و نیمه دیگه کار داره ( حالا خیلی خوشبینانه حساب کنیم ) هرچند با هوای بارونیه اینجا ..... بارون هم که بیاد ماشاء الله کارگرها کار رو تعطیل میکنن و تشریف میبرن خونه ...  ما دو هفته دیگه باید کلا اینجارو تخلیه کنیم ، نمیدونم باید یه مدت کجا آواره باشیم ؟؟؟!!! باید وسیله هامو تیکه تیکه ببرم این ور اون ور بزارم ..... واااااای خدااااااااااااایااااااااااااا .....
الان کارگرها دارن زحمت میکشن تعمیر داخل ساختمون رو انجام میدن ، هنوز خیلی کارها مونده : گچ کاری دیوارها و سقف ، بنایی راه پله و راهرو ، کاشی و سرامیک ها ، کابینت و کمد دیواری ، عایق و ایزوگام بیرون  ساختمان  من نمیدونم چرا اینها ایقدر شل کار میکنن ، قرار بود 4 روزه تعمیر داخلی زیر کار تموم بشه ، الان دو هفته است مشغول اند تازه امروز  فرمایش کردن 5 روز دیگه کار دارن ... به قول دوستم اون صبحونه و عصرونه و ناهار و پذیرایی که تو میکنی از اینها ، معلومه دلشون نمی یاد حالا حالا برن خدایااااااا .....
روز جمعه آقایون ساعت 9 صبح اومدن سر ساختمون ، من بیچاره هم که باید هر روز هی بکشم برم تا اونجا ( اونم با این بچه ) خدمات پذیرایی بدم و برگردم ،  ساعت 10 براشون  صبحانه (مفصل) آماده کردم دیدم تشریف ندارن ، نگو بهشون بر خورده که صبحونه شون دیر شده دیگه کارو تعطیل کردن و رفتن تا شنبه صبح ....
تو این مدت پروژه ترک پوشک هم داشتم با کیان که فعلا نا موفق بوده ، قرار شد اگه بگه دستشویی اش رو ، باباش یه هواپیما که خودش تو ویترین یه مغازه انتخاب کرده بود رو بخره .... روز اول که پوشک اش رو باز کردم و هی میبردمش دستشویی و مدام ازش سوال میکردم ، ناغافل یهو جیش کرد تو شلوارش ، حالا گریه نکن کی گریه کن ... منم هی میگفتم عیبی نداره مامانی ، حالا حواس ات نبود ( منو بگو فکر میکردم کیان ناراحته که چرا شلوارش خیس شده ) بغلش کردم بردمش تو حموم .. همون جور که اشک میریخت با هق هق میگفت : " مامانی ، بابایی دیگه هَمامیا (هواپیما) برام نمیخره ؟ " !!! نگو طرف نگران هواپیما بود نه شلوارش
بگذریم .... امسال نشد با این برنامه ها برای کیان تولد بگیریم ، از اونجایی هم که هی اطرافیان ( خانواده ها البته ) اصرار داشتن که نه برای بچه باید تولد بگیرین و .... برای اینکه دلخوری پیش نیاد حالا در این آوارگی ما که تولد خونه ی کی باشه ، جمعه ما یه کیک خریدیم رفتیم خونه پدر و مادر محمد که البته عمه کوچیکه کیان هم اومد اونجا .... کیان هم حسابی از خجالت ترنم کوچولو ( دختر عمه کیان ) در اومد .... این دو تا خیلی با هم خوب بودن ، کیان اصلا تا حالا نشده با بچه ای ناسازگار باشه اما نمیدونم  با این بچه بیچاره چرا نمیسازه ... با کلی ترفند این دو تا رو مثلا نشوندیم نزدیک هم


حالا این همه کیان ،  ترنم رو محل نمیزاره ( چون احساس میکنه که خودش خیلی بزرگتره ) و هولش میده   باهاش همبازی نمیشه اما این دخمله باز هم مثل جوجه که دنبال مادرش راه می افته دنبال کیان از این طرف به اون طرف میره
اینم از کیک اون شب ( میگفت : " مامانی ، ترنم شمع منو فوت نکنه ها ، آخه کوچیکه زبونش آتیش میگیره !!!")


بابا و مامان محمد برای کیان یه دست بلوز و شلوار بن تن خریدن (  کیان عاشــــــــــــــق بن تنه ) عمه اش هم یه بلوز خریده بود منو و بابایی هم یه هواپیما ( البته واقعی نه هاااا !!!!) که چراغ هاش روشن میشه و راه میره که کیان کلی ذوق کرد براش ... ( باید هم ذوق کنه ، وروجک هم دستشویی اش رو نگفت هم به هواپیماش رسید )

شب شنبه هم یه کیک خریدیم رفتیم خونه ی مادرم اینا ... البته غروبش بعد از تعطیلی کار کارگرها با خستگی خیـــلی زیادمون کیان رو به خاطر قولی که بهش داده بودیم بردیم  پارک کودک .... خیـــــــــــــــــــلی بهش خوش گذشت  تا جایی که با کلی بدبختی تونستیم راضی اش کنیم بریم خونه محمدهم گفت : من باید امشب براش یه هدیه ی خوب بخرم ، گفتم دیشب خریدیم براش که !!!  نه اون ماله دیشب بود و دم یه دوچرخه فروشی ترمز زد و پدر پسر رفتن  و دوچرخه خریدن ... راستیتش من خیلی مایل نبودم ، به خاطر اینکه هم براش زوده هم با شرایط الانی که داریم .... حالا تو این همه اثاث  ... کیان واقعا چشماش برق میزد اون شب  هی خودشو تو آینه بغل دوچرخه اش نگاه میکنه و موهاشو مرتب میکنه ، هرچی هم دستش میاد میزاره تو سبد جلوی دوچرخه اش .. مامانم اینا هم براش یه موتور پلیس خریدن که اونم مثل هواپیما آجیرش از دیروز تا حالا رو مخ منه بیچاره است ( چون هم زمان دوتاشونو روشن میکنه ) با 12  تا ماشین کوچولو  در مدل های مختلف (آخه الان من تو این همه کار اینها رو کجا جا بدم ؟؟؟!!!) کیان هم که بچه ام اصلا انگار نه انگار شب قبل هم کیک داشته و 20 بار شمع فوت کرده ، هی میگفت شمع ها رو  دوباره روشن کنین من فوت کنم ...


پ ن : خدایا کمک کن واقعا التماس دعا با این وضعیت نمیدونم باید چیکار کنم ؟؟؟ امیدوارم خدا بهم کمک کنه ، خلاصه خودمون یه کاری میکنیم اما بچه  خیلی اذیت میشه .... هیچکی نمیدونه که چقدر  خسته ام .....

 

                                                              نظرات

پست چهل و هفتم

کیان بزرگ مرد کوچک ما ...


ا

ین شاهکار و شیطنت  تیم کیان و باباشه ( البته به قول کیان " بابا جون " ، چه محمد خونه باشه چه نباشه وقتی می خواد راجع به باباش چیزی رو بگه حتما حتما میگه " بابا جون " ، خدا شانــــــــــــــــــــــس بده ) . من تو آشپزخونه بودم که کیان و محمد رفتن تو اتاق و بعد از چند دقیقه این شکلی اومدن بیرون ؛ کیان میگه مامانی ببین من " سیمین " ( سیبیل ) دارم هااااااااااا.....
شیطنت هاش کم نشده اما تغییر ماهیت داده ، دیگه اون کارهای قبلی رو نمی کنه اما کارخرابی هاش همچنان ادامه داره و آسیب رسونی به خودش هم که ..... یعنی میشه یه شب این وروجک موقع خواب یه جاش زخم و زیلی نباشه و صحیح و سلامت بخوابه ؟؟؟!! وقتی میره تو اتاق و چند لحظه صداش در نمی یاد ، میگم : کیان چی کار داری میکنی ؟ میگه : هیچی ، "خاب کایی " (خراب کاری ) ....
خیلی شیرین زبونی میکنه ، یعنی واقعا بعضی وقتها جلوش کم میارم ، یه حرفهایی می زنه که از یه بچه ی دو ساله انتظارش رو ندارم ، دیگه جمله هارو قشنگ بیان میکنه و یه چیزی رو که یه بار ببینه برات می تونه هزار بار با تمام جزئیاتش بگه.. عاشق دختر صاحبخونه مونه ( که البته نامزد داره  همین روزها عروسی شه ) تا صداش بیاد تو حیاط ، کیان دم پنجره است براش زبون میریزه ... یه وقت اگه یه کاری بکنه و من عصبانی بشم و بلند داد بزنم بگم : چرا این کارو کردی ؟ کیان با قیافه حق به جانب و یه جوری که مثلا می خواد منو قانع کنه میگه : " مامانی داد نزنم ، نادیا ( دختر صاحبخونه مون ) خوابیده .... بیدار میشه میترسه هااااااااااااااا )
شبهایی که محمد نبود و نیست ، بیشتر وقتها به اصرار مامان و بابام و البته محمد ( که اینقدر اصرار میکنه آدم دیوونه میشه ) میرفتیم خونه ی مادرم اینا ... اما من واقعا مکافات داشتم برای نگه داشتن و از همه مهم تر خوابوندن کیان ... اصلا خونه ی مادرم اینا که میره هزار برابر شیطون میشه ، اول میره سراغ هرچی که خطرناکه بعد شروع میکنه به بهم ریختن خونه و هیچ کس هم نباید بهش بگه که چرا این کارها رو میکنی ، واااااااااااااااااای موقع خوابیدن ، تازه 12 شب که سر شب آقا بود و تا دم دم های صبح من باهاش مشغول بودم ، حالا کاشکی بی سر و صدا بود اگه دست بهش میزدم یا میگفتم مامانی بیا بخوابیم  چنان جیغ بنفشی میکشید که تمام اهالی کوچه بیدار میشدن ... و البته بابا و مامانم که میگفتن اشکال نداره چرا می خوای بخوابونیش بزار بازی کنه ... اون بنده خداها هم تعارف میکردن هر دوشون باید صبح  می رفتن سرکار اما مراعات کیان رو میکردن ....
با هزار بدبختی و مکافات تونستم همه رو راضی کنم که به خدا من تنها باشم از کیان می تونم مواظبت کنم و با هم تنها باشیم بچه آرامش بیشتری داره .... و واقعا هم همین طور شد ، اصلا خونه خودمون که تنها هستیم من نه می زارمش رو پاهام ( وای مثل خونه ی مادرم که بعد از 4 ساعت رو پا گذاشتن و کلی جفتک زدن تو دل مامانی تازه از رو پام بلند میشه می ره بازی کنه ) نه اینکه بهش فشار میارم برای خواب ، خودش ساعت 10 که میشه میره تو تخت میگه مامانی برام "تعریف " کن ، بعد من میگم : چی تعریف کنم ؟ بعد کیان مثلا میگه : فلان چیز یا فلان جا رفته بودیم رو بگو ... البته دستورات دیگه هم داره مثلا " مامانی پشتمو ماساژ کن " ( یعنی همون ماساژ بده !) بعد خدا نکنه یه کم محکم ماساژش بدی ، میگه:  " مامانی ویشکون نکن که !!ماساژ کن ..." ( فکر میکنه دارم ویشکونش میگیرم ) وقتی که دیگه خیلی خواب آلود میشه هی پشت سر هم میگه : " مامانی عاشختم (عاشقتم ) مامانی دوس (دوستت ) دارم .... بعد هی من اینهارو تکرار میکنم و هی اون میگه تا کاملا خوابش میبره ....
آخه من چی می تونم بهت بگم قند عسل ، با این حرفهای شیرینی که میزنی ، ساعت 1 نصفه شب رفته سبد اسباب بازی هاشو خالی کرده و رفته نشسته توش میگه " مامانی از کیان عکس بیگیر "


بعد از یه مدت گیری که داده بود به سری سی دی های " عمو پورنگ " که از صبح تا شبی که بخوابه تو خونه ی ما روشن بود و دیگه همش رو حفظ شده بود و ما هم ..... الان یه کارتون دیگه نگاه میکنه ( البته اونم روزی 20 بار ) اسمش رو نمی دونم ، داداشم یه سری کارتون های زیرنویس براش آورده که کیان با همون زبان انگلیسی هم که میبینه کلی کیف میکنه ...
صبح کله سحر بیدار میشه میگه " مامانی پاشو ، چماتو باز کن ، اینقدر ایستراحت نکن دیگه ، کارتون جدیدمو بیزار بیبینم " ...
اصلا جلوش نمیشه هیچ حرفی بزنیم ، فوری کل مطلب رو میگیره و میره تا آخرش و آبروی آدم رو میبره ... بهش میگم کیان این همه حرفهای قشنگ میزنی از کجا بلدی ؟
 می زنه محکم تو سرش میگه  : " از عقلم " .... مامانی فدای عقلت بشم
می گم مامانی تو که همه چیز رو بلدی چرا جیش وپیپی ات رو نمیگی ؟ میگه : نه ، من کوچیکم آخه !!!! براش دمپایی کوچیک خریدم ، کلی تو دستشویی رو براش چیزهای فانتزی چسبوندم که بیاد تو دستشویی بشورمش اما حتی حاظر نیست دمپایی پاش کنه من بشورمش ، میگه : "مامانی بغل شو ( بغل کن ) می خوای پاهام کفیث بشه ؟؟؟!!! این الان برام خیلی معظل شده ، نمی دونم دیگه چه جوری باید بهش یاد بدم ...( ماشاء الله وزنش هم زیاده ، منم دیگه کمر درد امونم رو بریده )  میگم : مامانی بریم تو دستشویی  پیپی کنی ؟ میگه : نه .. میگم : میخوای لباس هاتو در بیارم بری تو حموم ؟ میگه : نه ... میگم پس چی کار کنم مامان؟ میگه : تو پوشک  پیپی کنم خوبه !!!!


پارسال با کلی مکافات تو زمستون کلاه کاموایی میزاشتم سرش و هی از سرش در می آورد  ، هفته ی پیش رفته بودم با مامانم تو یه فروشگاه ، کیان نمیدونم از کجا این کلاه کاموایی رو پیدا کرد و گذاشت سرش ، گفت " خوشگیله " ... هرچی گفتم گرمه ، گوش نداد ، بعد با همون لیبلی که به کلاه وصل بود بدو بدو از در فروشگاه رفت بیرون که دستگاه امنیتی دم در شروع کرد به آژیر کشیدن .. فقط قیافه ی کیان خنده دار بود  که لب و لوچه اش آویزون شده بود و بغض کرده بود ، فوری اومد تو بغل مامانم و بهش میگه " تو هم بیا من میترسم ".... خلاصه کلاه رو براش خریدم و تا شب نمی زاشت از سرش در بیاریم ، موهاش هم بلند شده ، سرش خیس عرق شده بود اما شازده رضایت نمی داد....


یه شب هم رفته بودیم تولد بچه ی یکی از آشناها که کیان اینو تو اتاق بچه ی صاحبخونه  دید و اون شب نمیشد دیگه کیان رو از این ماشینه  پیاده کرد

 

پ ن : تا تولد پسری 13 روز مونده ، امسال فکر نمیکنم بتونم براش کار خاصی انجام بدم و برنامه ای داشته باشم ، خونه سازی  بدجوری ..... (شرمنده پسری )
امروز سرویس عقد ام رو هم که آخرین ذخیره و پس انداز مون بود فروختیم ....

 

                                                        نظرات

ادامه نوشته

پست چهل و ششم

جدیدترین عکس کیان (امروز ازش گرفتم ) بعد از کلی شیطنت بالاخره تو کالسکه خوابش برد ....


بالاخره من اومدم و دارم می نویسم ، انگار واقعا بخت این وبلاگ باز شد که تونستم بیام ....
امسال بعد از چندین سال ، روزه گرفتم . ( اصلا به مسائل اعتقادی اش کاری ندارم ، احساس کردم خودم از لحاظ روحی به یه کم عبادت نیاز دارم ، به یه کم خلوت با خدا ...البته حیف که خیلی خیلی برام گذشت و تموم شد ) خدا هم داده بود به  من و کیان که کلا سیستم خواب شازده بهم ریخته بود ، شبها تا 2 و نیم نصفه شب بیدار بود ، منم که پا به پاش باید بیدار می موندم ، بعد هم که اون می خوابید خودم تا جمع و جور کنم و سحری رو آماده کنم دیگه اذان بود ، بعد از اذان هم نماز و ظرف های  سحری میشد نزدیک 5 ، تازه می اومدم بخوابم  و یه کم استراحت کنم که گل پسر قبل از 8 بیدار میشد ، خواب بعد از ظهر هم که اصلا صحبتش رو نکن ، یعنی بیدار بود و شیطونی میکرد تا نصفه شب .... گفتم اصلا یاده کیان افتادم ، یه مدته یاد گرفته یه چیزی که باب میل اش نیست با تاکید تمام میگه " اصلا ، اصلا ... " ....
تقریبا  نیمه ی دوم  ماه رمضون افطاری بازی ها شروع شد ، یه شب من کلا خانواده ی محمد رو دعوت کردن ، مادرش و پدرش و پدر بزرگ  و برادرش و خواهر هاش با اهل و عیالشون  .... حدود ساعت 11 مهمان ها رفتند ، منم گفتم  کیان رو می خوابونم و میرم ظرف هایی که تو آشپزخونه ترکیده بود رو سر و سامان می دم ، اون شب هم از اون شبها بود که کیان بی خوابی زده بود به سرش و دقیقا  ده دقیقه مونده بود به 2 خوابید ، منم له بودم گفتم می خوابم بعد از سحر بقیه ظرفهارو میشورم ، کیان رو گذاشتم تو تخت و چشمامو تازه بسته بودم که دیدم تخت رو انگاری یکی محکم داره تکون می ده ، اول فکر کردم  توهم دارم اما نه واقعا زلزله بود ، محمد هم بیدار شد و کیان رو بغل کرد رفتیم تو حیاط ، کل محل ریخته بودن تو کوچه .... تا سحر تو حیاط  نشسته بودیم و همه تاکید داشتن  که صلاح نیست تو ساختمون باشیم ، فقط یه بالش آوردیم از تو خونه و کیان رو پام دوباره خوابید ... فقط یه پس لرزه داشتیم که اونم خیلی محسوس بود اما بعد از سحر دیگه هرکاری کردم خوابم نبرد ، محمد هم که 6 رفت سرکار ، من همش نگران بودم خوابم ببره و نتونم کیان رو بغل کنم  خدایی نکرده اگه دوباره زلزله بیاد .... خلاصه به خیر گذشت ، البته متاسفانه حدودا یه هفته بعد زلزله ی اردبیل دل همه ی ایران رو لرزوند ..... خدا به  دل خانواده ی بازمانده های قربانیان زلزله آذربایجان صبر بده ...
یه شب محمد از اداره زنگ زد که امشب افطاری دایی بزرگش همه ی فامیل رو دعوت کرده اما چون خونه اش کوچیکه واسه ی اون جمعیت  و هوا هم گرمه ، همه دعوت شدن افطاری لب دریا .... گفتم : آقا تو این گرما که لب دریا شب خفه میشیم ، تازه با کیان ؟؟؟!!! اما کو گوش شنوا ؟؟؟!!!! رفتیم و قرار شد من کاری نداشته باشم و محمد خودش کیان رو نگه داره ، پسرها  حرف آوردن وسط که برن تو آب و شنا کنن ، از جایی که ما نشسته بودیم تا خود ساحل تقریبا 100 متر یا یه کم بیشتر راه بود ، محمد گفت منو و کیان هم میریم تو آب ، چون چند بار اخیر که اومده بودیم لب ساحل کیان کلی آتیش سوزونده بود من موافق نبودن ، همه هی گفتن : ای بابا چقدر تو حساسی ، مگه  اون پدرش نیست ؟ خودش مراقب بچه اش هست ... نشون به اون نشون که  محمد خان تشریف بردن تو آب با پسر دایی شون مشغول بازی بودن و سرشون گرم شده بود و بچه رو لب آب تنها گذاشته بودن ( اینهارو می گم  و مینویسم که محمد یادش نره و زیرش نزنه ) البته به قول خودش سپرده بود به دخترها که با اینها رفته بودن و بیرون آب ایستاده بودن ....  چند دقیقه بعد دختر دایی محمد اومد که بنده خدا خیس آب شده بود ، کیان که لب آب داشته بازی میکرده ، از اونجایی که هنوز 2 سالش نشده !!!! و قدش نمی رسه !!!!!!؟؟؟؟ بچه ام می ره زیر آب و دیگه بالا نمی یاد ، این بنده خدا هم با مانتو و روسری و با دستش که در رفته بود و تو آتل بود و گوشی تو جیبش و کتونی میپره تو آب و کیان رو در میاره ..... خدا اون شب بهمون رحم کرد ....
حالا از کیان میپرسیم کیان دریا رفتی چی شد ؟ هزار بار تا حالا واسه همه گفته : " دریا ، خفه ، نجات ، اهلام " یعنی داشته تو دریا خفه میشده که " الهام  " نجاتش داده .... ای پسر شیطون ....
دو شب بعدش مادر محمد کل فامیل شون رو دعوت کرد و این بار انگاری خودشون برنامه ریزی کرده بودن که افطاری بدن تو جنگل !!!! آخه کی تو جنگل افطاری می ده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به محمد گفتم بابا این همه آدم دارن میرن حالا منو کیان  نباشیم که اصلا به چشم نمیاد ، تو این گرما ، به خدا توی جنگل آتیش می بارید ، باز هم که مثل همیشه من اشتباه میکنم  و ..... خلاصه رفتیم ، همین که رسیدیم ، بقیه قبل از ما اونجا بودم ، یهو مادر محمد یادش اومد که پنیر و سبزی خوردن  و خرما رو خونه جا گذاشته ! و محمد رو مامور کرد که برگرده و دوباره بره از خونه بیاره .... حالا ما تو جنگل ، خیس عرق ، هیچ موجود زنده ای هم اونجا نیست ، کیان هم هی  بهانه ی پدرش رو میگرفت و دو بار نزدیک بود بره بیفته تو رودخونه .... با چه بدبختی نگه اش داشتم تا پدرش اومد تا افطار کردم 9 و نیم شده بود ، بقیه با خیال راحت افطاری و شامشون رو هم خوردن و هیچیکی نگفت آخه ......!!!!!  کفرم در اومده بود و بازم به احترام جمع سکوت کردم ، کیان خیس خیس شده بود از بس این طرف اون طرف بازی کرده بود ، یکی از دایی های  محمد لطف کردن یه تیکه یخ بزرگ از توی کلمن در آوردن و کردن تو لباس کیان که مثلا کار بامزه ای باشه و همه هم هرهر میخندیدن ، این شوخی خیلی با نمک ! 100 بار تکرار شد و یه نیم ساعتی طول کشید ، بعدش هم که کیان از خدا خواسته رفت تمام یخ هارو یکی یکی از تو کلمن در می آورد و باهاشون بازی میکرد ، دیوونه شده بود دیگه اون شب ... اومدیم خونه ، کیان سر تا پاش افتضاح بود ، بردمش حموم و خودم هم یه دوش گرفتم ، کیان یه کم بی حال شده بود ، احساس کردم تنش گرمه ، خوابید ... موقع سحر دیدم نه کار از گرما گذشته و تب داره ، فقط ار گلو تا شکمش داغ بود ... بهش استامینوفن دادم ، تا فردا ظهر هم خوب بود اما یهو باز تب کرد ، سر ظهر که هیچ متخصصی نبود ، ناچار بردیمش اورژانس ، اون جا هم لطف کردن 3 تا شربت براش نوشتن  که بچه با خوردنش هی استفراغ میکرد ... تا بعد ازظهر که تبش کاملا پایین اومده بود ، خونه  مامانم بود ، برای اینکه  خیالمون راحت بشه می خواستیم ببریمش متخصص کودکان که نزدیک خونه شون بود ، نمی دونم چی شد که  کیان تو بغل مامانم تشنج شد ..... آ ه ... دیگه چیزی نگم بهتره ..... بچه رو لخت با پوشک مامانم  رسوند مطب ، منم داخل شهر بودم  داشتم واسه افطار خرید میکردم خیر سرم .... که  بعد از زنگ مامانم فوری خودمو رسوندم به مطب که دیدم  مامانم با محمد و یه برگه دم مطب ایستاده ، گفت  : دکتر براش دستور بستری نوشته و تخت هم هماهنگ کردن براش تو بیمارستان ... دنیا دور سرم میچرخید .... ساعت 7 غروب بود ، کیان عین جوجه هایی که مریض هستن و دور از جون بچه ام دارن میمیرن ، گردنش آویزون شده بود و نمی تونست سرش رو روی گردنش نگه داره و هی از حال میرفت ، مامانم گفت ببریم دکتر خودش ..... وای اونم یه شهر دیگه ، اونم  با نوبتهایی که اون میده .... تا برسیم اذان زده بود ، کلی خواهش و التماس که آقا این بچه وضعیتش اورژانسی ، منشی می گفت ببینین چند نفر اینجا نشستن من نمیتونم شما رو بی نوبت بفرستم تو ... گوشه ی اسکناس هارو که منشی دید نوبت مون  کلی افتاد جلو و انگار از قبل نوبت داشتیم ! !
دکتر چند تا دارو براش نوشت که من اصلا تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود ، یه پنی سیلین هم بهش داد و شیاف که هر چهار ساعت براش بزاریم ، تبش خیلی بالا بود ، گفت اگه این دارو هارو بهش دادی و تا صبح هیچی نشد بچه ات خوب شده وگرنه باید صبح بستری اش کنی ... خدا خیرش بده ، با اینکه شربت دادن به کیان هفت خان رستمه اما خدارو شکر افاقه کرد ... بچه تا صبح تو تب سوخت ، اون شب مامانم اومد خونه ی ما .... من و مامانم بیدار بودیم و کیان هم صورتش سرخ بود و نمی خوابید ، تا حدود ساعت 8 صبح که کم کم خوابش برد ، خیس عرق شده بود و تبش پایین اومد .. اما تا چند روز هیچی جز آب و آب میوه نمی خورد ...
پوستم کنده شد تا کیان  یه کم جون گرفت که بازم .... روز آخر ماه رمضون بود ، تازه اذان مغرب رو گفته بودن ، من  سفره پهن کردم و چایی ریخته بودم که خنک بشه ، آقا کیان و با باباشون رفتن تو اتاق و مشغول شیطنت بودن ، از اونجایی که پسری خیلی شیطونه ( و محمد از کیان بدتر ) من کلا تمام وسایل خطرناک و شکستنی رو گذاشتم تو یه اتاق و درش رو بستم که خونه برای بچه امن بشه ، این ها هم پدر و پسر رفته بودن تو همون اتاق و بازی میکردن ، چند بار صدا کردم ، محمد ، کیان ، بیاین بیرون ، محمد هم شاکی شد  که ای بابا چی کار داری ؟ اصلا خودم اتاق رو مرتب می کنم ، چند دقیقه نگذشت که کیان رو بغل کرد و اومد بیرون  اتاق و خون بود که  از پای کیان میچکید ....
آقا تشریف برده بود روی چراغ خواب و روش بالا و پایین می پرید که یهو شیشه شکست و 6 جای پای کیان رو برید ، من که اینقدر خودمو زده بودم اصلا تو حال خودم نبودم ، کیان هم ترسیده بود هم درد داشت و گریه میکرد و میگفت :مامانی آب بده ، رنگش شده بود سفید ( مادرت بمیره الهی بچه ) ..... با چه بدبختی براش ضد عفونی کردم و بستم ، از باند میترسید و با کلی گریه مجبورم کرد پاش جوراب بپوشونم که باندپیچی رو نبینه ، رو پام یه کم گریه کرد وخوابید ، محمد هم اون شب رفت بود سالن فوتبال تا اومد  فکر کنم 2 بود ، من کنار کیان خوابم برده بود .....
تو این مدت هم چند سری مهمان راه دور داشتم  ، البته تو ماه رمضون هم چند روزی مهمون اینجوری داشتم ، که واقعا سخت بود ، صبحانه و ناهار و شام مهمان  و افطار و سحر خودمون  و از همه بدتر بی خواب های کیان و بچه های مهمان ها ..... تازه ما وظیفه داشتیم که مهمون هامونو به جاهای دیدنی هم ببریم ، محمد که بیشتر روزها و شبها  نبود ، من می موندم و کیان بلا ..
به طور مثال ( این فقط یه گوشه ای از این جریاناته ) ناهار رفته بودیم با مهمان هامون جنگل ، کیان سعی داره بپره تو آلاچیق کناری که ببینه آب و هوا اون طرف چطوره ؟؟؟


 سه روز پیش  سومین سری مهمان های راه دور راهی شدن  و من هنوز خستگی این چند وقت تو تنمه ....
محمد الان کارش خیلی زیاد شده ، خیلی خیلی کم میاد خونه ، گاهی هفته ها شده یه شب یا دو شب فقط برای خوابیدن واقعا مییاد خونه ، از اون طرف کیان هم همش دوست داره با پدرش بازی کنه وقتی خونه است و این خودش معظلی میشه .... 4 شهریور تولد پارسا پسر کوچیکه یکی از عمه های کیان بود و 6 شهریور هم تولد ترنم  که دختر یه عمه ی دیگه ی کیان میشد که قرار شد با هم تو یه شب جشن بگیرن ، باز اون شب هم محمد نبود و من و کیان اون شب با چه مکافاتی تو این ترافیک رفتیم خونه ی مادر محمد برای جشن تولد بچه ها .... ( اون شب هم چای ریخت رو پای کیان و..... )
کیان با دیدن کیک ذوق زده شده بود احساس می کرد تولد خودشه


کیان ، پارسا و داداش  اش پوریا
این هم ترنم کوچولو (به قول کیان " نَنُم" )  که یک سالش تموم شد، اون شب فقط گریه کرد


تا تولد تموم شد و ما برگشتیم ساعت از دو نیمه شب هم گذشته بود و دیگه نا نداشتم .....
الانم که شهریور و سیل عظیم کارت های عروسی جاری شده که باز هم احتمالا باید همه شونو بدون محمد برم ، امروز ظهر اولیش بود فعلا حالا تا آخر شهریور کلی کارت داریــــــــــــــــــــــــــم ، خدا به من یه رحمی کنه  ....

پ ن  : دیروز از خونه ی مامانم سوار آژانس شدم ، راننده گفت : کجا تشریف می برید ؟ گفتم : فلان جا ؟ گفت : منزل آبجی تون ؟؟؟؟ گفتم آقای فلانی من خواهر دارم ؟؟ الان چند ساله با شما میایم و میریم و از آژانس شما سرویس میگیریم ؟؟؟ راننده برگشت منو نگاه  کرد ، گفت : یعنی شما همون خانم  .... خودمون هستین؟ امکان نداره !!!!!  امروز رفتم با کیان سر کوچه ی  نون بگیرم ، یکی از همسایه های قدیمی مامانم منو دید ، 20 متر رفتم جلو دیدم صدا میکنه ، خانم  ببخشید .. گفتم بله ؟ ( با اینکه می دونستم میخواد  چی بگه ) گفت شما میرین منزل آقای ... ؟؟؟ گفتم : ساناز خانم من دخترشونم ها !!!! گفت : شما ؟ مگه یه دختر بیشتر داشتن ؟ گفتم :  نه من همونم ... بعد براش توضیح دادم که تیروئیدم  پرکار شده و  ... زنه  همین جور هاج و واج دهنش باز مونده  بود و منو نگاه میکرد ..... توی 11 ماه دقیقا 65 کیلو وزنم اومده  پاییین .... شاید در تصور خیلی ها اصلا همچین چیزی نگنجه .... تو پست بعدی با رمز عکس هامو میزارم تا مقایسه کنید ..... داغونم اساسی .... چقدر چقدر چقدر به یه استراحت و آرامش  خاطراحتیاج دارم .......

 

                                                                  نظرات                                                              

پست چهل و پنجم

پسر کوچولوی من داره بزرگ و بزرگ تر میشه ، دیگه تا دو سالگی اش چیزی نمونده ، آخر تیرماه یک سال و 9 ماهگی اش تموم شد


امان از شیطنت ها و بازیگوشی هاش که هر روز بیشتر و جدیدتر میشه ، الان دیگه  حسابی شیرین زبونی هم میکنه ، تا ماه پیش هر کلمه ای رو که بهش میگفتم و تاکید میکردم تکرار کن ، چند بار گوش میداد و اگه میتونست تکرار میکرد اما الان هرچیزی رو بشنوه فوری به زبون خودش ترجمه میکنه و میگه ، بیشتر  کلمات  رو میگه اونهایی رو هم  که واضح نمیتونه بیان کنه اینقدر توضیح میده تا من متوجه بشم منظورش چیه ....بعضی کلمات رو خیلی با مزه میگه ، مثلا "قسطنطنیه " ... نمیتونم بگم چی میگه ( یه جورهایی بی تربیتی میشه )
هر چیزی که میخواد و بهش میدیم  یا کاری رو میخواد براش انجام میدیم ، فوری میگه : "میسی" ( مرسی) . چند روز پیش با هم رفتیم یه لوازم التحریری تا براش دفتر نقاشی و ماژیک و چند تا کتاب بخرم ، خودش همه چیز رو دستور میداد به فروشنده ، " متداد" ( مداد ) ، "ماشیک" ( ماژیک) ، " خِت خِت " (تراش منظورش بود که داشت صداش رو در میآورد و با دست نشون میداد که چی میخوا د ) ، "دفتف" ( دفتر) ....سری کتاب های " فسقلی ها " رو هم براش هرچند وقت دو سه تاشو براش میخرم و شب ها براش میخونم ، خوب گوش میده و دیگه پاره شون نمیکنه و گاهی مجبورم یه داستان رو چند بار پشت هم براش بخونم ، تازه خودش از روی عکس ها جلو جلو برای من داره تعریف میکنه  ...
حسابی  آتیش میسوزنه و شیطونی میکنه ، خیلی وقته جایی نمیرم  ، هرجا برم باید یه سری دنبالش باشم که صاحب خونه رو بیچاره نکنه ، حتی خونه ی مادرم هم مدتیه نمیرم ، اونجا که هرکاری دلش میخواد میکنه البته از نوع خطرناکش ، مثلا میره  خودشو از نرده های راه پله شون آویزون میکنه و داد میزنه : مامان ، پَرت ، بَبَــــخ .... یعنی مامان بیا دارم خودمو پرت میکنه شما بدبخت میشین !! آخه هروقت یه کار خطرناکی میکنه بهش میگم : کیان این کارو نکن من بدبخت میشم ها ....
محض نمونه ، عکس زیر ، با اینکه تمام مبل ها رو جابه جا کردم که واسش وسیله ای نشه برای بالا رفتن الان خودش از دو دست آویزون میشه و یهو خودشو میکشه روی سنگ اوپن آشپزخونه

 

تازگی ها هم تا یه کارخرابی میکنه اگه بهش بگم : کیان چرا این کارو کردی ؟ یا محکم لگد میرنه بهم یا با دستاش چنگم میگیره ، نمیدونم چرا اینجوری شده ( تمام تنم کبوده باید برم پزشکی قانونی از دستش شکایت کنم )
پارک هم خیلی کم میبرمش ، اونجا هم همش باید مواظب باشم یه بلایی سر خودش نیاره ، این هم چند روز قبل از ماه رمضانه که بردیمش یه پارک بادی ( به قول کیان  " بوودی" ) که  کیان اینقدر بالا و پایین پریده بود که حسابی خسته شده بود اما یه بچه ای چند بار بهش حمله کرد و هل اش میداد و یه بار هم یه گازی از کیان گرفت ...


از وقتی که کیان غذا خور شده دیگه رو  میز غذا نمیخوریم و سفره میزاریم رو زمین ، اما کیان ماشاء الله کلا خونه رو با غذا یکی میکنه و اگه کل خونه رو براش پارچه پهن کنم باز میره یه جایی غذا میخوره که بشه یه خراب کاری هم کنارش انجام بده ، مثلا این از ابتکارات خودشه  ، البته شیشه ی میز عسلی هارو خیلی وقته برداشتم و این های جزئی از اسباب بازی های کیان محسوب میشن

 

تقریبا هر روز تا شب  قبل از خواب با اینکه چهار چشمی مراقبش هستم اما یه بلایی سر خودش میاره و یه جاش کبوده .... شبها دیر میخوابه و الان که محمد کمتر خونه است بیشتر بهانه ی باباش رو میگیره ، خصوصا شبها ، هی گریه میکنه که بابا بیاد من بخوابم ، محمد هم که تقریبا هر روز و بیشتر شبها خونه نیست .... خودم هم کم خواب شدم ، شایدم هم به این سیستم خواب کیان عادت کردم ، کیان تا بخوابه ساعت میشه 2 نیمه شب الان هم که ماه رمضان و باید 4 بیدار شم برای سحر دیگه بعد از اینکه کیان رو می خوابونم خودم بیدار هستم و تا سحر بخورم و نماز بخونم  و ظرفها رو بشورم میشه 5 ، هنوز دو سه ساعت نخوابیده که کیان بیدار میشه و روز از نو و روزی از نو .... و دوباره هر روز همون داستانها و کارهای روز قبل تکرار میشه

پ ن 1 : یه مدت  اینترنت نداشتم  و نتونستم بنویسم ، اما حقیقتش بیشتر حوصله ای برای نوشتن نبود...
پ ن 2 : یه وقتهایی اینقدر حالم بده که میپرسم از هرکسی حالتو ، یه روزهایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو ....
خسته ام از لبخند اجباری ، خسته از حرفهای تکراری ، خسته از خواب فراموشی ، زندگی با وهم بیداری ....

 

                                                                 نظرات

پست چهل و چهارم

بعد از چند روز گرم و  داغ امروز بالاخره آسمون بارید ، یه بارون حسابی ... و تو این روز بارونی ، کیان  یک سال و هشت ماهه شد لبخند


پسرم دیگه  داره کم کم بزرگ میشه  و هر چی بزرگ تر میشه ، شیطونی هاش هم با خودش رشد میکنه بزرک تر و خطرناک تر میشه ، همش یا پیشونی اش یا دست  و پاهاش کبود یا به قول خودش  " بوف " شده
بیشتر کلمات رو خودش میگه ، حتی اگه مستقیم بهش یاد ندیم ، با شنیدنش از دهن دیگران فوری یاد میگیره .. گوشش خیلی خیلی تیزه ، حتی کوچکترین دیالوگ فیلم ها هم  حواسش  رو  متمرکز میکنه و اگه کلمه ی آشنایی بشنوه فوری منظور رو متوجه میشه .. البته خیلی هم خوب نیست ، حتی از کارخرابی هاش هم نمیشه برای کسی تعریف کرد ، چون فوری خودش میخواهد همونی رو که داریم تعریف میکنیم  دوباره عملی انجام بده ...
یه شب کیان رو پام بود و تقریبا خوابیده بود و چشماش بسته بود ، به محمد خیلی آروم  گفتم : پس فردا چک داری ، یادت هست ؟ گفت : آره ، صبح میرم بانک حسابم رو پر میکنم ... بعد کیان با چشم های نیمه باز میگه : بابا  " کارت" ( عابر بانک منظورشه) ، محمد گفت : بابا کارت میخوای چی کار کنی ؟ کیان میگه : " بانک" ، " بول " ( پول ) .... من بهش میگم مامان پول میخوای چی کار کنی ؟ میگه : " هام " ( خوردنی) ... میگم چی بخری؟ کیان میگه : " مَنیس" ( بستنی) ، "قرص" ( اِسمارتیز)، "ژله"(پاستیل) ... گوجه ، ماست .... و همین جوری خوابش برد ...شکمو کوچولو خوشمزه
بهش میگم : کیان  جون هر وقت جیش یا پیپی داشتی به مامان بگو ببرمت دستشویی میگه :  " باسه "( باشه ) ، آخه از وقتی  هوا گرم شده همش میخواد پوشک اش رو در بیاره و میگه : مامان " داخه " یعنی گرمشه... بعد هروقت که  کارش رو تو پوشک میکنه و تموم میشه تازه یادش می افته و میگه : مامان  ،  میاد دستمو میکشه میگه " دَشیوس " ( دستشویی) ... میگم : حالا دیگه ؟ بعد خودش میخنده نیشخند
یاد گرفته تا میره تو هر سوپر مارکتی اول از همه برای خودش " مَنیس" ( بستنی ) بر میداره و میگه مامان " دَده" ( بریم ) ، آره دیگه خرید خودش تموم میشهمژه

 

پارک و بازی با بچه ها رو دوست داره ، اما وقتی میبرمش پارک از بس این طرف اون طرف میپره که خودم پشیمون میشم که چرا آوردمش ... تو این ماه و ماه گذشته خیلی عروسی دعوت بودیم ، که همشونو ( بجز یه مورد ) محمد شیفت بوده و منو کیان مجبور بودیم تنهایی بریم .. البته به کیان که خیلی خوش گذشت چون همش وسط  بوده و تو شلوغی میرقصیده ، چند تا سفره عقد هم بهم زده ، اما پدر من در اومد ، واقعا گریه  میکردم  ، به خودم لعنت میکردم که چرا اومدم ، بعضی ها فامیل و آشنای خودم بودن و بعضی ها هم فامیل های محمد ، چون محمد هم نبود  اگه من هم نمیرفتم ، حالا هزار تا حرف و حدیث بود که آقا کارت دادیم نیومدن و ... اما تو هیچ عروسی من نه تونستم یه لحظه رو صندلی بشینم و نه  چیزی بخورم ، سر میز ناهار و یا شام  من تا به کیان غذا میدادم و بقیه داشتن جمع جور میکردم همه غذاشونو خورده بودن و من روم نمیشد دیگه بشینم تازه برای خودم غذا بکشم ، هرچند میلی هم نداشتم ... نمیدونم  چرا دیگه میرم عروسی خوشحال نمیشم !!( البته نه فقط به خاطر کیان )
واسه من خیلی این قضیه مهم نیست که کیان پستونک میخوره ، یه جور آرامش  میده به بچه  دیگه ، مثل آدامس مثلا ، اما بعضی ار اطرافیان دیوونه ام کردن از بس میگن وای کیان دیگه بزرگ شده چرا پستونک میخوره ؟؟؟!!  اینقدر تکرار میکنن که محمد هم حساس شده رو این قضیه ... کیان  هم داره کم کم پستونک رو ترک میکنه ، ( انگار بچه هم حساسیت اطرافیان رو فهمیده و بیشتر وابسته ی پستونک شده ) البته فعلا داره تمرین میکنه برای ترک کردن ، هم توی بیداریزبان

 

هم توی خواب قهقهه 
( فکر کنم داره کابوس میبینه که دارن پستونک هاشو ازش میگیرن )


پ ن : روز اول سرماخوردگی چه جوریه ؟ سرت داغه و بدنت درد میکنه ... مسکن و آنتی بیوتیک  میخوری اما  فقط منگ میشی و تاثیری تو حالت نداره ، دلت میخواد همش بخوابی و استراحت کنی ، اما هرچی هم که میخوابی بی فایده است ، فقط بیشتر گیچ و گنگ تر میشی ... این وصف حال و روز منه .. خیلی دارم سعی میکنم  روال زندگی رو یه کم عوض کنم اما انگار شدنی نیست ، هر راهی به فکرم میرسه امتحان میکنم اما .... همش یه چیزی پیش میاد که دامن میزنه به اوضاع به جای بهبودش ... چند شب پیش حالم خراب بود ، کلی حرص و جوش خورده بودم ، تیروئیدم ورم کرده بود و  نمیتونستم  حتی آب دهن قورت بدم ، با یه روسری گلوم رو بسته بودم ، اما با این وجود هم تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم ... کاشکی ... کاشکی .... (گفتنی و نوشتنی نیست )....نگران

 

                                                                نطرات                                                   

پست چهل و سوم

پسرم ، فرشته ی کوچولو بی گناه من ... ممنونم .. ممنونم  به خاطر وجودت  و حضورت .. تا تو هستی من احساس مادری دارم و بدون تو همچین تجربه ای برام دست نیافتنی  بود ...


پسرم با تمام شیطنت های سرسام آورت با تمام خراب کاری و اذیت هات بازم عاشقانه دوستت دارم 

 
 

هرچقدر هم از زندگی خسته  باشم تویی که به من دلگرمی میدی ، شاید اگر تو نبودی ......
مامانم ، قشنگم ، دلم میخواد هر رو و هر لحظه از تمام شیطنت ها و شیرین زبونی هات بنویسم اما ... نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره ، نمیدونم چرا اینقدر کم حوصله  شدم ، شایدم ...
تو بهترین  هدیه ی خداوندی برای من ، برای تمام روزها ، برای تمام اوقات ،  صدای توست که گاهی منو  که غرق در افکارم هستم  بیدار میکنه ....
پسرم ممنونم که هستی و دلگرم  ام می کنی با خنده ی های شیرین ات



پ ن 1 : با تاخیر چند روزه  ، روز مادر رو به همه ی مادرهای دنیا  تبریک میگم
پ ن 2 : از تمامی دوستان خوبی که تو این  ماه  پیام دادن هم  برای روز تولدم  و هم روز زن یه دنیا ممنونم
 پ ن 3 :  کیان کاش بزرگ بودی ... اون وقت برات قدر تموم عالم درد دل داشتم ، حیف که هنوز خیلی کوچولویی ....

                                                                     نظرات

پست چهل و دوم

کی باورش میشه که کیان یک ساله و نیمه شد ؟! مثل برق و باد گذشت ...

 

از یک ماه پیش غصه ام گرفته بود که کیان باز هم واکسن داره ، بعد از هر واکسن کیان تا مدتها بی حاله و تب داره ، حتی واکسن های سبک که خیلی از بچه ها یه تب کوچیک هم نمیکنن ... واکسن 18 ماهگی به گفته ی خیلی از مادرها سنگین ترین واکسن بچه است ، سری قبل که کیان رو برای قد و وزن برده بودم  تو  پرونده اش نوشته بود نوبت بعدی 30 فروردین ، گفتن چون ما واکسن رو روزهای چهارشنبه میزنیم شما دیگه 29  ام نیاین و یه روز با تاخیر واکسن اش رو بزنید ، روز 30 فروردین کیان رو که در خواب ناز بود با کلی گرفتاری لباس پوشوندم  و آماده کردم برای اینکه ببریمش شبکه بهداشت ، بچه ام تو ماشین بیدار شد ، خواب آلود بود و بهانه میگرفت ، به بهانه ی اینکه می خواییم ببریمش بعد ازاینجا خونه ی مادربزرگ یه کم آروم شد ، رفتیم اتاق واکسیناسیون ، خانوم مسئول قسمت واکسیناسیون فرمودند باید 10 تا بچه  بشن تا در بسته ی واکسن رو باز کنن و در غیر این صورت نمیشه ، گفتن برید روز یکشنبه بیاین ، اعصابم خرد شده بود ، همیشه کارشون همینه ، واسه واکسن هی مارو پاس کاری میکنن ... رفتم خونه ی مامانم ، کیان هم همچنان بد خلقی میکرد ...
مدتیه تو حیاط خونه ی بابام اینا داریم یه خونه ی نقلی میسازیم ، البته بابام بیچاره تا دیوارچینی سقفش رو خودش هزینه کرده ، محمد اصرار داشت که با بابام صحبت کنیم که خودمون سریع تر بسازیم و بیایم اینجا بشینیم ، البته واقعیتش من قلبا راضی نیستم ، نمیدونم چرا ؟ اما حس خوبی ندارم که بخوام دوباره برگردم تو همین حیاط و .... اما محمد میگه حالا موقته و چند سال میشینیم و یه کم دست و بال مون باز شد میریم  مستقل میشیم ... خونه اش خیلی بزرگ نیست، 77 متره ، یه سالن و آشپزخونه و سرویس پایینه و بعدش از داخل پله خورده رفته بالا دو تا اتاق خواب و حموم  داره ، یه دوبلکس جمع جور ... نمیدونم واقعا ساختنش اشتباهه یا ... به هر حال هرچی که هست این چند وقت هر روز کارگر داریم ... اینجا یه رسم مسخره ای داره که روزی 10 بار باید به کارگرها  خدمات و سرویس بدیم ، هنوز اومده نیومده یه صبحانه کامل ، دو ساعت بعد دوباره چای و ساعت دهی ... سر ظهر هم که ماشاء الله ناهار کامل در حد مهمون ... ناهار هنوز پایین نرفته هم که باید چای آماده باشه و دم غروب هم که عصرونه .... به خدا الان نگه داری کیان تو این سن به اندازه ی کافی وقت گیر و خسته کننده هست که من وقت سر خاروندن نداشته باشم حالا این پروژه ی جدید هم افتاده گردنم ... (مامانم هم بنده ی خدا این ترم هم صبح کلاس داره و هم بعد ازظهر ، حتی جمعه ها ، دیگه بنده خدا نمیرسه که به من کمک کنه )
اون روز  من با کیان که اومدم خونه ی مامانم ، فوری بساط صبحانه کارگرها رو آماده کردم  ، کیان هم بدخواب شده بود و یه سره گریه میکرد ، یه کم آرومش کردم اما بهم چسبیده بود و فقط میگفت بغلم کن .... حالا با یه دست باید ناهار رو آماده میکردم و با دست دیگه کیان رو بغل میکردم ... برنج رو که آبکش کردم ، تلفن زنگ زد ، از شبکه بهداشت بود ، گفتن بچه ها 10 نفر شدن کیان رو بیارین واکسن اش رو بزنید ، منم فوری محمد رو از تو حیاط صدا کردم ، کفرش در اومده بود و عصبانی شده بود البته حق هم داشت چون سر ساختمون مشغول بود ، صبح هم که اونجوری سرمون بازی در آوره بودن ... کیان رو فوری لباس پوشوندم ، قطره ی استامینوفن اش رو هم دادم و راه افتادیم .... اولیش به دست چپ اش بود ، خیلی دردش اومد ، بچه ام کلی گریه کرد ، فقط میگفت مامان  و اشکهاش گوله گوله می ریخت رو صورتش ... دلم براش سوخت  ، واکسن بعدی تو پای راستش بود ، حاضر نمیشد رو تخت بخوابه و محکم بهم چسبیده بود و انگار با چشماش التماس ام میکرد ، الهی مادرت برات بمیره عزیزکم ... اونم خیلی درد داشت ... نفس بچه ام بالا نمی اومد ، دو قطره واکسن فلج اطفال هم ریختن تو دهن اش و تمام ... محکم بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش ، سرش رو دست میکشیدم تا آروم بشه و کیان همچنان هق هق میکرد ....
پسری دیگه واکسن نداری تا 6 سالگی ... ان شاء الله اون موقع دیگه برای مدرسه رفتنته .....
اومدیم خونه ، یه کم بی حال بود .. ناهار کارگرها رو آماده کردم ، سفره رو چیدم ، کیان رو بغل کردم و بردمش تو اتاق ، با گریه خوابید ، تازگی ها خیلی خیلی به محمد وابسته شده ، تو خونه لباس یا عکس و وسیله ای ماله باباش باشه و ببینه شروع میکنه به بغض کردن و با ناله باباش رو صدا میکنه ، دل آدم ریش میشه وقتی بابا  بابا  میکنه .... اون روز هم هی بابا بابا کرد با غصه خوابید ، از عصر تن اش گرم بود ، قطره اش رو میدادم بهش ... غروب بعد از رفتن کارگرها ، رفتم تا داروخونه  برای کیان یه استامینوفن دیگه هم بگیرم محض اطمینان که نکنه تموم بشه و شب بچه تبش بره بالا ... تو  راه برگشت از در خونه ی یکی از دوستای قدیمی ( دوره دبیرستانم ) رد میشدم که هنوز هم با هم در ارتباط هستیم ، این دختره الان چند ساله که در یکی از شهرهای اطراف  میره سر کار ، دو تا برادر هم داره که از خودش بزرگ تر هستن ، برادر بزرگتره دو تا بچه داره و کوچیکتره تازگی ازدواج کرده ، وضع مالی خوبی ندارن ، این دوستم 6 سالش بوده که پدرش فوت کرده و مادرش با خیلی سختی اینها رو بزرگ کرده ،خانواده ی آبروداری هستن ،  خدارو شکر هر کدومشون  عاقبت به خیر شدن ، همین دوستم مخ رشته ی تجربی تو دبیرستان بود ، الان هم فوق لیسانس مهندسی شیمی داره و تو یه آزمایشگاه خصوصی کار میکنه ، این دختره هر سال عید می اومد خونه ی مامانم اینا و اونجا همدیگرو میدیدیم اما امسال من هرچی زنگ زدم کسی خونه شون نبود ... تلفن های همراه اش هم خاموش بود به خاطر همین گفتم  بزار زنگ خونه شونو بزنم و یه خبری از مادرش بگیرم ، زنگ زدم ، زن داداش کوچیکش در رو باز کرد ، رفتم تو حیاط دیدم مادرش با حال پریشون نشسته رو پله و گریه میکنه ( دقیقا موقع اذان هم بود ) نوه هاش هم اونجا بودن ، هرچی میگم خاله چی شده ؟ زن بیچاره زبونش بند اومده بود و گریه اختیارش رو ازش گرفته بود .. فقط میگفت بچه ام ، بچه ام .... بغلش کردم ( واقعا دوستش دارم ، خیلی زن مهربونیه ) سرش رو بوسیدم و گفتم تورو خدا آروم باش ، چی شده ؟ اسم پسر بزرگ اش رو هی تکرار میکرد ... میدونستم که چند وقت پیش یه کم قلبش ناراحت بود و چند روزی بیمارستام بستری بود ... گفتم چی شده ؟ گفت چند روز پیش بنده ی خدا سکته میکنه ، می برنش یمارستان این شهر خراب شده ی ما ، نمیتونن براش کاری بکنن و مستقیم اعزام میشه تهران .... بیجاره همینجور که گریه میکرد گفت : تا نیم ساعت پیش عروس اش زنگ زده و گفته که : دکترها گفتن بافت قلب مرده و از کار افتاده ، با دستگاه فقط زنده است و تو نوبت اورژانسی پیوند قلبه ..... دلم آتیش گرفت ... زنه بیچاره خودش هزارتا درد و مرض داره و این همه سختی کشیده ... بیچاره پسرش فقط 35 سالشه و دو تا بچه ی کوچیک داره ... یهو اشک هاشو پاک کرد و گفت دیگه گریه نمیکنم ، من قوی ام ، به خدا گفتم من از پا در نمی یام و تا آخرین  نفس ام طاقت میارم و وایمیسم ، شاید خدا میخواد تحمل ام رو امتحان کنه .... سینه ام میسوخت ... یه کم آرومش کردم و خودم با چشم اشک آلود از در خونه شون اومدم بیرون ... فکرم خیلی خراب شده بود ... نوبت اورژانسی پیوند قلب یعنی چی ؟ یعنی باید یکی عزیزش مرگ مغزی بشه و قلبش رو پیوند بزنن به این بنده خدا .... چه بازی پیچیده ای داره این دنیا .. جون یکی به مرگ دیگری وابسته است ...
اون شب  کیان حدود 12 شب خوابید و ظاهرا بدنش خنک بود ، خوابم نمیبرد ، نگران بودم که هر لحظه ممکنه تب کنه ... از ساعت 3 گرمای بدنش شروع شد ، ساعت 4 دیگه واقعا تب داشت ... یه کم لباس هاشو کم کردم ، پارچه خیس میکشیدم رو تنش ، قطره ی استامینوفن رو ریختم تو شیشه اش با آب اما هرکاری میکردم نمی خورد و همش رو تف میکرد ... داشتم دق میکردم ، داغ بود و ناله میکرد و من پلک رو هم نذاشتم ، بی اختیار اشک میریختم ، به فکر مادر دوستم بود ... من برای تب بچه ی یک ساله و نیمه ام اینقدر بی قرار بودم و اون زن برای بچه ی 35 سالش که قلبش از کار ایستاده ....
ساعت 6 و نیم مامانم بیدار شده بود بره سرکار ، اونم هرچی تلاش کرد نتونست به کیان قطره بده ، اصلا لج کرده بود ، به بهانه ی عوض کردن پوشک اش ، پوشک اش رو باز کردم و مامانم براش یه شیاف استامینوفن  کودکان گذاشت .... کیان یه کم بهتر شد ، صبحونه میخواست ، براش صبحانه آماده کردم ، یه کم بازی کرد و ساعت 9 خوابید ، تمام لباس هاش و بالشش خیس خیس شده بود ، خدارو شکر تبش بند اومد .... چشمام از بی خوابی میسوخت اما باید برای کارگرها غذا آماده میکردم نتونستم اصلا بخوابم ... کیان اون روز خدارو شکر بهتر بود ... هر وقت میاید خونه ی مادرم به عشق مرغ و خروس و اردک باغ همسایه است ، غروب اون روز هم یه کم نون بیات و کاهو و سبزی برد برای مرغ و خروس همسایه و کلی ذوق کرد....


کیان کلا حیوون ها رو خیلی دوست داره ، خدارو شکر به بهانه ی اونها یه کم راه رفت و واکسن تو پاش  حل شد ... اما از دیروز پاش همش درد میکنه ، زیاد راه نمیره و خیلی بهانه میگیره ، فقط میگه بغلم کن ، از کمر درد خستگی دارم میمیرم ، احساس میکنم کمرم شکسته ... تورو خدا دعا کنین لا اقل این پروژه خونه سازی مون زودتر تموم بشه ، واقعا کم آوردم .... البته زیاد اعتراض نمیکم چون محمد خیلی شاکی میشه ، میگه مگه چی کار میکنی ؟ یه غذا واسشون درست میکنی دیگه .... (شایدم من خیلی بزرگش میکنم !!!) اما به خدا واسم خیلی تو این شرایط سخته .. از طرفی بهانه های کیان و از طرفی ..... هنوز ظرفهای سری اول تو ظرفشویی شسته نشده باید سری بعدی رو آماده کنم ... خدایا بهم یه کم توانایی بده .... وضعیت تیروئیدم همچنان خرابه ، اصلا نمیدونم این داروهایی که دکتر بهم داده تاثیر داره یا نه ؟ از 7 ماه پیش تا امروز 51 کیلو وزن کم کردم و گلو دردهام همچنان ادامه داره ...
این هم یه عکس از شیطنت کیان ، چه قیافه ای هم گرفته ، هرکی ندونه فکر میکنه الان خودش میخواد بشینه پشت فرمون ...عزیزکم ماچ


                                                            نظرات

پست چهل و یکم

سال نو مبارک ، این هم از کلاه قرمزی 91 چشمک


مامان تنبل کیان بعد از 16 روز که از سال نو گذشته تازه اومده و داره برای پسری می نویسه ، به خدا خودم هم  کلی  ناراحت بودم که چرا نمی تونم ، یعنی وقت نمی کنم و بیام و دو خط از خاطرات کیان بنویسم ، هزار ماشاء الله کیان تا بیداره موتورش حسابی در حال کار کردنه و ترمز و استراحت نداره ، می مونه وقتهایی که خوابه که اونم روز که خیلی کوتاه می خوابه و اگر من از کنارش بلند بشم فوری بیدار میشه و گریه می کنه ، که هیچی یعنی اونم باز در خدمت کیانم ، شبها هم که تا بخوابه از نیمه شب خیلی وقته که گذشته و با خوابیدن کیان من هم بیهوش می شم و می رم اون دنیا خواب این توضیحات رو دادم که کیان بعدا نگه چرا مامانم برام دیر به دیر مینویسه
خوب از کجا بگم ؟ شب چهارشنبه سوری خونه ی مامانم اینا بودیم و تو کوچه شون آتیش بازی  حسابی راه انداخته بودن ، البته آتیش بازی واقعی نه ترقه و نارنجک و بمب ... 7 تا آتیش خوشگل درست کرده بودن و همه ی همسایه ها اومده بودن تو کوچه ( البته جز مامان و بابام  که هیچ وقت اهل این مراسم ها نیستن ) اون شب من به رسم  شب چهارشنبه سوری شام رشته پلو درست کرده بودم ، با اینکه اولین بار بود درست می کردم اما خوب شده بود ، کیان که گوشت قلقلی هاشو سوا می کرد و میگفت : توپ و می خوردشون ، رشته هاشون رو هم می گفت : ماتارانی ( ماکارونی ) و اون هار و هم جدا می خورد . اون شب با خودمون کلی فکر و خیال کرده بودیم که الان کیان حتما کلی از آتیش بترسه و .... می رفت جلوی آتیشها و با تمام قدرت فوت شون می کرد و می گفت : بوووووو ... یعنی خطرناکه ... تازه بعد از دو ساعت می خواستیم بیاریمش تو خونه  رضایت نمی داد و می خواست بیرون بمونه ... کلی هم با دخترها همسایه رقصید از خود راضی

امسال خیلی دیر خونه تکونی مو شروع کردم و شاید الان کسی بیاد خونه ام هنوز باورش نشه که خونه تمیز شده ، چون از این طرف تمیز کردن من همانا و از اون طرف رختن کیان همانا ... خونه تکونی ام  زیاد تاثیری نداشت ... شب  عید محمد شیفت شب و بود و ما تنها بودیم  اما داداشم  که تازه اومده بود و تعطیلات شون شروع شده بود اون شب اومد پیش ما ، تا نزدیک های 4 بیدار بودیم و من همچنان در حال خانه تکانی بودم و البته سفره هفت سین رو هم چیدم ( کیان به باباش گفته بود 10 تا ماهی میخواد و باباش هم گفت چون کیان گفته باید 10 تا ماهی قرمز براش بخریم ، که همشون تا 5 عید  مردن )



 

داداشم هم هی این کانال اون کانال می کرد و برنامه ی ویژه شب سال نو رو میدید ...صبح محمد تا از اداره بیاد تقریبا 10 دقیقه مونده بود به تحویل سال ، داداشم فوری بلند شد و حاضر شد گفت من می خوام تا سال تحویل برسم خونه  خودمون و پیش مامان و بابا باشم ، براش زنگ زدم آژانس ، دیگه نفهمیدیم چی به چی شد ، داداشم که دقیقا  لحظه تحویل سال رسیده بود خونه  و ما هم سه نفری سال رو نو کردیم .... بعد از صبحانه هم کیان و باباش بیهوش شدن و من به فکر ناهار بودم  ، بعد از ناهار هم که عید دیدنی ها شروع شد ، امسال خیلی نگران بودم که  با کیان چه جوری باید رفت عید دیدنی ، چون چند روز مونده بود به عید برای خرید که می رفتم بیرون با کیان هر جا آجیل می دید حمله می کرد تو مغازه ها و فروشگاه ها و مشت مشت با پوست می خوردعصبانی
اول رفتیم خونه ی پدر محمد  و بعد هم خونه ی پدر بزرگش که اونجا کیان واقعا ترکوند .... شاید فقط به اندازه ی یه قندون قند خورد بجز شکلات و کاکائو و آجیل .... بعدشم اومدیم خونه ی مامانم اینا  چون محمد اون شب هم باز شیفت شب بود ... فرداش هم دو سه جا که از فامیل های محمد  بود رفتیم عید دیدنی ، امسال خیلی خلاصه  کردیم چون کیان دیگه از روز سوم دل دردش شروع شد و رنگش هم همش زرد بود ( از تو پوشک اش فندق و پسته با پوست در می اومد ) من نمی دونم این چرا آجیل میدید سرعتش 3 برابر می شد ، من هی ازش میگرفتم اون بازم تو آستینش غایم کرده  داشت ، پدرمون در اومد به خدا  از دست این وروجک  ...( خودمون که امسال آجیل نخریدیم برای پذیرایی  به خاطر کیان )
چند شبی شام مهمون داشتم ، دایی و پدر بزرگ و پدر و مادر محمد و خواهرزاده هاش ، خلاصه پوستی ازم کنده شد با وجود کیان مهمون داری کردم کلافه
روز  پنجم یا شایدم هم ششم عید بود که با مامانم و داداشم و عمه ام و محمد کیان رفتیم سمت گیلان ، کیان یه کم اوایل راه خوابید  و سر حال بود  ، رامسر نگه داشتیم  که یه استراحت کوتاه بکنیم ، لب ساحل کیان خان چشمش افتاد به چند تا اسب که اجاره میدادن ( البته به قول کیان اَبـــــــــــــــــــــــ  ، یعنی همون اسب که سین نداره و  با یه مد کشیده هم می گه ) هیچی گفت الا و بلا من باید به اسبه نون بدم


بعدشم کلی سنگ ( که کیان میگه قند ) انداخت تو دریا ، راه افتادیم سمت لاهیجان ، تصمیم بر این شد که ناهار رو تو شیطان کوه بخوریم ، چادر زدیم و جای همگی خالی ناهار خوردیم ( به قول کیان مُــــخ  خوریدم ، به همه ی غذا ها میگه مُــــخ که یعنی همون مرغ ) کیان داشت از او بالا همه جارو دید میزد ( آخه بچه چرا اونجوری نشستی ؟ بعدش کلی خرابکاری کردی و... سبز)


این هم موقع اومدن پایین پله ها ایستاده بود و رضایت نمی داد تو اون باد شدید بیاد سوار ماشین بشه


روز  دهم عید هم جشن عقد یک از فامیل های دور پدرشوهرم بود که به ما هم کارت داده بودن ( نمیدونم چرا ؟!) که به کیان حسابی خوش گذشت ، تا آهنگ ملودی آرش پخش شد کیان پرید وسط وشروع کرد به رقصیدنخنده



اون روز واقعا من خسته شدم از بس دنبالش این طرف اون طرف می دوییدم ،کلی از بادکنک ها رو هم ترکوند ،  اینقدر شیطونی کرد تا بیهوش شد تو بغلم ، این اولین بار بود که از فرط خستگی بدون پستونک  خوابش میبرد خمیازه
روز بعدش باز محمد دو تا شیفت پشت سر هم اداره بود ، یکی از دوستان مون هم ماشین مون رو قرض گرفتن که قرار شد تا شب دوازدهم برگردون که .... روز سیزده بدر خونه بودیم و نتونستیم جایی بریم ، اما به نظر من زیاد مهم نبود ، تا ماشین مون به دست مون برسه شد 15 فروردین و ما به جای سیزده به بدر رفتین  پونزده بدر ...
تمام زحمت ها هم گردن کیان بود ، چادر رو برپا کرد ( باور نکنید چون دو تا جای چادر رو با همین چوب که دستشه پاره کرد )


بعدش چوب جمع کرد و آتیش درست کرد ( هی می رفت چوب ها ی کوچولو پیدا میکرد و از چند متری پرت میکرد تو آتیش)

اینجا هم چشمش افتاد به چند تا گاو ( که نمیدونم از کجا سر و کله شون پیدا شده بود ) و با چوب رفت گاوها رو میزد و بعدش براشون بوس می فرستاد ، من می ترسیدم نزدیک اون گاوها بشم اما کیان عین خیالش هم نبودشیطان


غروب همون روزهم بالاخره محمد راضی شد که کیان رو ببریم سلمونی  برای اولین بار ... کلی دلم شور میزد که نکنه کولی بازی در بیاره ، اما خدارو شکر خوب بود ، 40 دقیقه طول کشید تا نوبت مون شد  ، بعدشم کیان نشست تو بغل محمد  و تکون نخورد تا موهاشو کوتاه کردن ، بهش میاد ، دیگه شکل پسرها شده ، البته این عکسش زیاد خوب نیست از خواب بیدار شده بود ازش گرفتم  ، فقط می خوام چهره ی جدیدش رو ببینیننیشخند


 

                                                              نظرات

پست چهلم

یه نگاهی به پست آخر انداختم ، وای از یک ماه هم بیشتره که نیومدم و برای پسری ننوشتم ، کیان جون مامانی باور کن من بی تقصیرم ، ماشاء الله اینقدر شیطون و وروجک شدی که مامان یه لحظه هم وقت سر خاروندن نداره ، بجز وقتهایی که خواب هستی که اون موقع هم من کارهای خونه رو  باید انجام بدم
قربونت برم دیگه بزرگ شدی و داری از آب و گل در میای ، تقریبا هر کلمه ای رو که میشنوی  به زبون خودت تکرار می کنی ، دیگه مامان و بابا رو خودت صدا میکنی ، اگه کاری هم داشته باشی یه جوری به ما تفهیم می کنی، یا دستمون رو می کشی می بری اون جایی که می خوای نشون بدی یا با کلمات دست و پا شکسته ات  کار خودتو راه می ندازی لبخند

 

هر روز که میگذره نگرانی  و دلشوره هامو زیاد تر می کنی ، مامانی آخه چقدر شیطنت و کارهای خطرناک ؟؟؟!!!
از شکستن شیشه میز و عسلی که هیچ ترسی نداری و بعدش هم که دستت خون می یاد خیلی ریلکس دستتو نگاه می کنی و میای به من نشون می دی که یعنی ببین داره خون میاد ، خدا واقعا بهم رحم کرد ، یه بار که شیشه ی میز بزرگ وسط سالن رو  که نمی دونم چی بهش پرت کردی سه تیکه شد که خودت ترسیدی و جلو نرفتی و هی گفتی : آخ آخ ... یه بار هم که همکار محمد با خانومش و پسرش اومده بودن خونمون ... وای اون شب چقدر حرص و جوش خوردم ، اولا که میز عسلی رو بلند کردی و تو یه ثانیه کوبیدی زمین و شیشه دستت رو یه کم برید و خون اومد ، خدارو شکر خیلی عمیق نبود اما من مردم و زنده شدم کلافه 

پسرشون چند ماهی  از کیان کوچیک تر بود و تازه راه افتاده بود ، کیان هی دست اونو می گرفت و می گفت : بیا مثلا با هم بدوییم ، اون بیچاره هم هی می خورد زمین ، اون هر چی می خواست بخوره تو از دستش می گرفتی و خودت می خوردی ، چند بار هم  جوراب هاشو خواستی از پاش در بیاری که اونم  خورد زمین ... وقتی مهمون ها رفتن من از گلودرد داشتم خفه میشدم ، کیان رو خوابوندم و یه کم گریه کردم تا راه گلوم باز بشه ، فرداش هم تا نزدیک های ظهر اصلا نمی تونستم حرف بزنم ، مثل گلو درد چرکی شده بود نگران

چند روز پیش هم مثلا اومدم یه کم خونه تکونی کنم که کیان حسابی به مامانی کمک کرد ، من کمدها و کشوهارو می ریختم بیرون و مرتب می کردم و همه رو میچیدم سر جاش ، دو ثانیه دیگه کیان جون همه رو می ریخت  دوباره بیرون و می گفت : دســـــــــــــــــــــــــت و خودش با ذوق دست میزد ..
دیروز آشپزخونه رو ریختم بیرون که مرتب کنم ، یه لحظه سر چرخوندم من نمیدونم کی این وروجک رفت رو اپن آشپزخونه نشست ، الهی فدات شم ، اگه خدایی نکرده چیزیت بشه من چی کار باید بکنم ؟نگران

 


این هم که رفته یه گوشه خونه ی مامانم و نشسته نوار کاست قدیمی های بابامو داره مورد عنایت قرار میدهاسترس


موهاش خیلی بلند شده و محمد هنوز هم  رو حرفش هست که فعلا موهاش نباید کوتاه کنیم ، وقتی میبرمش حموم قشنگ تا رو سرشونه هاش میاد ، هرجا هم که میبرمش همه میگن آخه چه دخمل نازی !!! مژه
اینجا تازه از حموم اومده و تو بغل مامانم نشسته ، روسری بسته ام که موهاش خشک بشه ، آخه چقدر تو شکل دخترهایی  پسرکم ..ماچ

 

 
تقریبا الان خودش غذا می خوره ، براش سفره پهن می کنم و اون هم مشغول می شه ، یهو می بینی مثلا از تو پوشک و جوراب و تو گوش و لای موهای ش هم غذا در میاد و می تونی بفهمیم که چی خورده ، اما بهش خیلی حال می ده خوشمزه


یه شب خونه ی پدر محمد بودیم ، پدرشوهرم داشت با گوشی از کیان فیلم می گرفت و ازش سوال می کرد این هم مثل بلبل  جواب میداد . یه دفعه ازش پرسید : کیان جون بزرگ شدی می خوای چی کاره بشی ؟  کیان هم فوری گفت : بَرخ ....تعجب
همه زدن زیر خنده ، خیلی برام جالب بود آخه تا حالا  کسی اینو براش توضیح نداده بود اما فکر کنم  اینقدر تو خونه  راجع به برق شنیده ،  بچه هم .... از اونجایی که هم من برق خوندم هم محمد تو ژن بچه فکر کنم تاثیر گذاشته  ... بهش می گم کیان بابایی کجاست ؟ میگه : غار ( یعنی کار ) میگم رفته کار چی کار کنه ؟ میگه : بَرخ ...
این چند وقت که هرجا بردیمش برای خرید ، دیگه آبرو برامون نموند ، بهتره که خیلی قضیه رو اینجا باز نکنم ... ( مثلا کوچیکترین کارش این بود که مردم تو اتاق پرو بودن این میرفت در رو باز می کرد و میخندیدخجالت)
اوه اوه پسری بیدار شد الان اومد  پیشم میگه : ماما بغــل ... البته بغل رو با تشدید می گه ... قربونت برم الهی لبخند


پ ن : همون طور که آزمایش هام معلوم بود تیروئیدم پرکار شده ، کل هورمون های بدنم بهم ریخته ، کمبود شدید کلسیم و ویتامین دارم ، دکتر برام یه سری دارو نوشت و تاکید کرده که بلند صحبت کردن و داد زدن و حرص و جوش مطلقا ممنوع !! اووووووووه اونم من که اصلــــــــــــــــــــا اهل این حرفها نیستم ، گفت : خانوم باید رعایت کنی چون تیروئیدت سمی میشه .... اینم از شانس من سبزاز شروع  رژیم ام 5 ماه و نیم میگذره اما این تیروئید هم مزید بر علت شده و وزنم خیلی اومده پایین ( توی 5 ماه و نیم 40 کیلو وزن کم کردم ) شاخ درنیارین ، اضافه وزن داشتم اما نه اینقدر که ... همه با تعجب باهام برخورد میکنن و تا منو میبینن چشاشون گشاد میشه .. با خیلی ها تو خیابون سلام علیک می کنم و فقط نگاه میکنن و رد میشن فکر میکنن اشتباه گرفتمشون ، بعد میرن خونه فکر میکنن دوباره زنگ میزنن میگن وای هستی شرمنده امروز نشناختیمت !!! با اینکه دارو استفاده میکنم اما همچنان گلو درد دارم ، تازگی ها سرگیجه هم گرفتم و از زمین که بلند میشم چشمام سیاهی می ره ... اما اینها هیچکدوم برام مهم نیست چون وقتی کیان میاد تو بغلم غم عالم از دلم میرهبغل

 

                                                        نظرات

پست سی و نهم

خواهر دوقلوی کیان نیشخندخنده

این شاهکاری که می بینید هنر دست دختر صاحبخونه مونه که کیان رو شکل دخترها درست کرده ، کیان هم که ماشاء الله کاملا آمادگی اش رو داره و چهره اش جون می ده واسه این کارها چشمک

کیان جونم  چند روزی هست که وارد 16 ماه شده و این ماه هم باید  قد  و وزن میشد ، اون روز هم محمد باید زودتر می رفت اداره چون جلسه داشت ، منو و پسری رو رسوند شبکه بهداشت و خودش رفت ، کیان هم که شروع کرد به گریه و زاری ، البته چون از خواب هم بیدارش کرده بودیم و برده بودیمش خودش بد اخلاق شده بود اما از اونجایی که عادت کرده وقتی تو ماشین  میشینه  سوئیچ حتما دستش باشه ( به محمد می گم آخه این چه کاریه بهش یاد دادی ، اگه خدایی نکرده بین راه ماشین خاموش بشه و بخوای استارت بزنی چی ؟ حالا بیا بگرد ببین کیان سوئیچ ات رو کجا انداخته )  با رفتن محمد سوئیچ اش رو هم  از دست داد بیشتر بهش بر خورد و شروع کرد به بد خلقی ، وقتی هم اومدم لباس هاشو در بیارم که بزارمش رو ترازو باز هم کلی گریه کرد ... وزنش 13 و نیم  و قدش هم 81 سانت بود   ... با وعده های خوشمزه  کیان خان رو راضی کردیم که دست از گریه برداره و بیاد سوار ماشین آژانس بشه تا بریم خونه ...
ماه پیش برای کیان یه کتونی خریده بودم  که آوردم خونه به پاش خیلی بزرگ بود اما ذوق داشت و باهاشون تو خونه دو  قدم می رفت و می خورد زمین ( به هوای اینکه کف کتونی چراغ داره و روشن میشه می پوشید ) .. این بار خودش رو هم بردم و براش یه کفش خریدم که اندازه ی پاش باشه ،  وقتی پوشوندم به پاش که ببینم براش اندازه هست یا نه ، با سرعت از مغازه رفت بیرون که بره قدم بزنه ، انگاری براش خیلی این کفش ها راحت بود ، همونو براش خریدم و اومدیم تو خیابون  ......
تک تک مغازه ها رو می رفت تو ، هر کدوم هم که درشون بسته بود به زور در شیشه ای شون رو هل می داد که بره تو ببینه چه خبر ، همه تو خیابون نگاش می کردن ، انگار که از زندان فرار کرده ، یه دختر بچه ی کوچولو تو کالسکه دم  یه مغازه ای با مامانش بود ، نمی دونم این وروجک من کی از تو کالسکه  اون بچه عروسک اش رو برداشت و بدو فرار کرد ، یهو متوجه شدم دستش یه دونه عروسکه اومده می گه: ایــــن ... گفتم مال کیه ؟ بدو رفت انداخت تو اون کالسکه و یه خنده ی شیطانی و دوباره راه افتاد زبان

اون شب به قدری خسته بود که سر شب بیهوش شد و تا صبح خوابید ، انگاری خیلی انرژی سوزونده بود خوابکلی خوشحال شدم ، گفتم خوبه دیگه یه وقت اگه جایی کار داشتم لازم نیست بغلش کنم و خودش راه می یاد ، چون ماشاء الله سنگین شده و یه سره بغل کردنش مشکله ... اما زهی خیال باطل !!نگران که کفش اش فقط چند روز براش جالب بود و الان وقتی می خوایم بریم بیرون کفش اش رو با خوشحالی می پوشه و میاد آویزونم می شه که یعنی بغلم کن گریه
شنیدین می گم بچه شیطون از دیوار راست هم می ره بالا .... حکایت کیان دیگه تعجب

اینجا خونه ی مامانم ایناست ، روی یک میزی با ارتفاع 120  رفته  که هیچ ..روی پرینتری که رو میز بوده وایساده و داره تمام سعی اش  رو می کنه که دیوار رو بگیره و بره رو سقف و مامانم بنده خدا نگه اش داشته که نیفته ...
وقتی یه کار اشتباه  یا یه خرابکاری و شیطنتی می خواد بکنه  همچین  خودشو لوس می کنه که کسی بعدش دعواش نکنه ماچ


یه روز با باباش رفته بود بیرون ، معلوم نیست کی دستش رو زده تو لولای در ماشین  و دستش رو سیاه کرده که مالیده به صورتش وروجکشیطان



یاد گرفته تا صدای اذان می یاد شروع می کنه به نماز خوندن و هی می گه : اَ اَ اَ .... یهو هم از ایستاده می ره سجده و تقریبا 100 بار این کارو تکرار می کنه  ، وقتی تلویزیون نماز جماعت نشون می ده اینم جوگیر می شه و هی نماز می خونه ماچ



کلماتی هم که می گه : ماما ، بابا ، اسم خودش هم که داداشه ! .. چون بابام همش می خواد نازش بده بهش می گه : داداشی ... بهش می گم کیان اسمش چیه ؟ می گه : دادا ... می گم بع بعی چی می گه ؟ می گه : بع بع ... گاو چی میگه ؟ موووووو .... می گم کجا رفته بودی ؟ می گه : دَ دَ .. می گم ماشین چی کار می کنه ؟ می گه : هَن هَن ..  هر چی هم که بپرسی چند تا داری ؟ می گه : ده تا
میگم مسواک  چی کار می کنه ؟ دندون هاشو می زنه بهم و می خنده
می گم : حموم می ری چی کار می کنی کف تو چشمات نره ؟ فوری چشمهاشو می بینده
خلاصه واسه خودش شیطونی شده  که نگو و نپرس ، برای نمونه این عکس ماله 12 شبه که بعد از کلی باز و خالی کردن سبد اسباب بازی هاش نمی دونم دیگه دنبال چی می گرده ؟تعجب


عاشق تیتراژ برنامه  کلاه قرمزی 90 شده .. روزی هزار بار هم بزارم بازم می گه بزار من ببینم ، خودش هم پامیشه باهاش می رقصه
عاشق شیرکاکائو و پاستیل و چای هستش ... نه من چای خور هستم و نه محمد این پسره عین این پیرمردهای قهوه خونه ای صبح تا شب چای ببینه می خواد باید بریزم تو شیشه اش راه بره بخوره ، تموم هم که میشه میاد می گه : بیریس ... یعنی دوباره بریز برام ...

پ ن 1 : این هفته سرما خوردم ، همش نگرانم که کیان هم ازم بگیره  ، خودم یه جور کنار می یام اما سرما خوردن کیان رو نمی تونم تحمل کنم .
پ ن 2 : از وقتی طبق رژیم غذایی مشاور تغذیه  ام پیش می رم  هر ماه چند کیلو وزنم میاد پایین ، اما ماه پیش در عرض 35 روز من 14 کیلو وزن کم کردم ، هر شب هم گلو درد شدید داشتم ، همش احساس می کردم  توی گلوم گاز جمع شده و داره خفه ام  می کنه ، کاهش وزنم هم غیر طبیعی بود ، مشاور تغذیه گفت حتما باید برم یه متخصص غدد ، سابقه ی تیروئید که داشتم و دارو هم که هنوز استفاده می کنم  احتمال اینکه تیروئیدم از کم کاری به پرکاری رفته باشه قوی شده . تو شهر خراب شده ی ما متخصص غدد نداریم  پس باید آواره ی شهرهای اطراف می شدم و چند جا پرس جو کردم ، تا اینکه شنیدم یه دکتری که فوق تخصص غدد هستش هر چند هفته یه بار روزهای جمعه از مرکز استان میاد شهر ما (عین مناطق محروم !!!) عصبانیبا کلی دردسر نوبت گرفتم و گفتن معلوم نیست دکتر کی بیاد ! بعد از دو هفته زنگ زدن که آقای دکتر این هفته تشریف میارن ، ما هم از صبح با توجه به اینکه نوبت قبلی هم داشتیم رفتیم نشستیم تا 4 و نیم بعد از ظهر که نوبتم شد ... برام آزمایش نوشت و گفت تا آماده شدن  جواب آزمایشها نظری نمی تونه بده ، امروز جواب آزمایشم رو گرفتم ، فردا هم دکتر گفتن احتمالا میاد ، تا ببینیم خدا چی میخواد و نتیجه چی می شه .... خیلی حالم بده ، اصلا احساس خوبی ندارم ، وقتی حرص می خورم گلو دردم هزار برابر می شه نگرانگریه

                                                                    نظرات

پست سی و هشتم

پسر شیطون از کدوم آتیش سوزی ات بگم  آخه ؟

 

خونه ی مامانم که کلا آباد شده ، شیشه ی میز تلویزونی شون رو درسته  از جا در آورده ، یه گلدون بزرگ دکوری رو انداخته زمین و شکونده ، از گل های طبیعی هم که هی برگ برگ می کنه و میاد تقدیم می کنه به دیگران ، در کابینت هاشون هم همه داغون و لق شده ، تازگی هم زد میز عسلی شونو انداخت و شیشه اش رو شکست ، فوری هم میره از تو اتاق جارو برقی رو میاره که یعنی بیاین جارو برقی بزنید ...
اینجا هم داره ماشین لباسشویی مامانم رو تعمیر می کنه مثلا ... من نمی دونم از کجا میدونه باید با پیچگوشتی چی کار بکنه ؟؟؟ برای تعمیرات  وسایل منازل تون لطفا از قبل حتما وقت بگیرید از اوستا کیان ...


چند شب پیش  تازه شام خورده بودیم و من داشتم  ظرف هارو جمع می کردم ، محمد هم با تلفن صحبت می کرد که دیدم کیان با سرعت اومد تو بغلم و زار زار اشک میریخت .. تعجب کردم ، گفتم : محمد کیان به جایی خورد ؟ اونم با سر اشاره کرد که نه ... حالا گریه ی کیان مگه بند می اومد ، بچه ام معلوم بود که خیلی اذیت شده بود اما هرچی نگاه کردم چیزی نفهمیدم که کجاش درد می کنه .. بعد از چند دقیقه دیدم دو تا از انگشتهای دست راستش قرمز شده ، تازه متوجه شدم انگاری بی هوا دستش یه لحظه چسبیده بود به بخاری .. فوری براش یخ گذاشتم و پماد سوختگی زدم ، دلم داشت کباب می شد ، خیلی متورم شده بود ، شب هم با ناراحتی خوابید و دستش می سوخت ، باز هم براش پماد زدم .... فردا شبش برامون قرار بود مهمون بیاد ، یک لحظه من رفتم تو اتاق که لباس هامو عوض کنم که دیدم کیان جیغ بنفش می کشه ... من  دوویدم تو اتاق کیان ، محمد هم که غرق اخبار ورزشی بود مثل فنر از جاش پرید ، کیان کبود شده بود و نفس اش در نمی اومد اینقدر گریه کرده بود .. نمی دونم چرا تازگی ها همش اینجوری کبود می شه ، کلی فوت کردم تو صورتش و پیشونیش رو با انگشت نگه داشتم و صلوات فرستادم تا نفس اش دوباره اومد ، محمد که دیگه غش کرده بود ، از این حالت بچه ها خیلی می ترسه ، چون بچه ی خواهرشوهرم هم وقتی کوچیک تر بود بعد از گریه اینجوری می شد ... حالا بگو شازده چه دست گلی به آب داده ؟ از اونجایی که فضول تشریف داره ، رفته بود و داشت لباسهاشو از تو کشو میریخت بیرون ، یه دستشو گذاشته لبه ی کشو و با دست دیگه اش هل داده ، همون دستی که سوخته بود مونده بود لای در کشو و تاول هاش ترکید ... من که تا چند دقیقه سرم گیج می رفت و نفس ام به زور بالا می اومد ....


مادرت بمیره برات الهی .......

از اونجایی که موهاش بلند شده و بیشتر وقتها می ره تو گوشش و اذیتش می کنه با انگشت گوشش رو می خارونه ، نمی دونم کی با ناخن اش تو گوشش رو کنده و خون آورده بود ، یه دفعه متوجه شدم تو گوشش خون خشک شده چسبیده ....
از صبح که بیدار می شه تا شب که بخوابه رو صورتش یه خطی یا یه زخمی پیدا می شه ، عینه این بچه  شرور ها شده که همه جاشون خط خطیه ...
تورو خدا نگاه  کنید ، شیطنت ات داره ازش می باره ..........


تازگی ها هم ماشاء الله رفته تو کارهای برقی ، تمام شارژهای موبایل و لپ تاپ و ماشین های کنترلی اش ، اتوی مو ، سشوار و هرچی که می دونه باید بره تو پریز می بره می زنه تو پریز و می گه " برخ "  ... حالا اگه بزاره همون جا بموه که خوبه ، هی دوشاخه رو در میاره و دوباره می زنه تو پریز .....
خدایا خودت از شر حوادث  بد بچه ام رو محفوظ بدار ، الهی آمین
راستی دوستم هنگامه هم اون شب تا صبح درد کشید و شنبه صبح ساعت 8و نیم بالاخره طبیعی زایمان کرد ، منم عصرش یه کم براش سوپ درست کردم و با کیان و محمد رفتیم بیمارستان دیدنش ، بیچاره خیلی حالش بد بود ، پدرشو در آورده بودن ، کلــــــــــــــــــــــی هم بخیه خورده بود ( من نمی فهمم آخه این چه زایمان طبیعی ای که ... ) ماشاء الله پسرش هم  تپلیه ، وزنش 3850 بود ، اسمش رو گذاشتن پرهام ، این هم عکسش تو بیمارستان ازش گرفتم


کیان با تعجب نگاش می کرد ، یعنی یه کم جلوتر می رفت ممکن بود یه گازی هم ازش بگیره
دیشب هم تولد محمد بود ، هیچ کس از خانواده اش بهش زنگ نزدن که تولدش رو تبریک بگن ، دلم براش سوخت ، کلی غصه خورد ، آخه خودش تولد همه یادش میمونه .... کیان مگه گذاشت شمع ها روشن بمونه ، هنوز روشن نکرده ، فوتهای کیان شروع می شد ، تمام تف اش رو ریخت تو کیک ...
اینقدر وول زد که نذاشت یه عکس درست و حسابی ازش بگیرم


هنوز ماشین مون صافکاری و نقاشیه ، بعید می دونم دیگه ماشین بشه برای ما ... این ماه خیلی حرص و جوش خوردم ، فکر کنم بیشتر از ماههای قبل وزنم اومده باشه پایین ... هرچند وضعیت تیروئیدم خیلی داغونه ، با اینکه قرص ام رو صبح می خورم اما بازم شبها موقع خواب شدیدا گلوم درد می کنه و صدام دیگه در نمی یاد ، خیلی بده ، گاهی مجبور می شم شب هم یه دونه تیروکسین بخورم ، یعنی جز این راهی ندارم چون راه نفس ام بسته می شه ، باید یه دکتر غدد خوب پیدا کنم و برم پیشش ...

                      

                                                           نظرات

پست سی و هفتم

کیان جونم وارد 15 ماهگی شد


سرماخوردگی های متوالی کیان حسابی هم خودش رو داغون کرد و هم مارو ، هنوز هم یه کم نفس اش کیپه  و تو خواب سخت نفس می کشه  و حسابی هم لاغر شده. کلی بهش خوش می گذره ، وقتی می خواد شربت ها رو با قطره چکان بخوره ، همچین با اشتها به شیشه های شربت نگاه می کنه که انگار قراره خوشمزه ترین غذای دنیا رو بهش بدن ، وقتی هم تموم می شه هی بهانه می گیره و ما هم مجبوریم  تو قطره چکان آب بریزیم بدیم بخوره جای شربت ...
کلی فکر کردم که چه جوری می تونم  تو بینی اش قطره بریزم  نگو آقا اولین بار دید به به  یه چیزی انگار تو دهنش می ره و می تونه بخوره پس حتما  خوردنیه ، هی می ره قطره رو می یاره و می گه بریزید تو  مماخم ، تازه  برای تمام عروسک هاش هم قطره می ریزه ...
محمد عادت داره هر کی بهش بگه ماشین ات رو می خوام بده دستش ، اصلا مهم نیست طرف چند سالشه و اصلا برای چه کاری می خواد ، یه مدت  یه  بچه ی 18 ساله که پیش شون  کارآموز بود تریپ رفاقت با محمد ورداشته بود هی می گفت تورو خدا ماشین ات رو بده من یه دور با دوستم برم بزنم و زود می یام ، بابای پسره بهش ماشین نمی داد چون دقیقا میدونست که بچه اش چی کار می خواد بکنه اما محمد ..... می گفتم بابا اگه یه اتفاقی براش بیفته همون خانواده اش برای ما بس هستند و پدرمونو در میارن که چرا به بچه ی ما ماشین دادی .... بعد از حرص و جوشی که خوردم خدارو شکر پسره رفت سربازی و ما یه مدت راحت بودیم تا اینکه داداش محمد  دانشگاه قبول شد ... خودش با ماشین خطی می رفت سر کار و برمی گشت اون وقت داداش اش با ماشین ما صبح می رفت و غروب  می اومد .... به خدا  من نه آدم حسودی هستم و نه به خانواده ی شوهر حساس ، داداش اش دقیقا با داداش من هم سن هستن ، من هیچ وقت اجازه نمی دم که محمد به برادر خود من ماشین بده ، به خاطر اینکه برای ما مسئولیت داره ، اما این پسره به گوشش نرفت که نرفت .. می دونستم آخرش یه شری برای ما داره ..
روز شنبه  ماشین مون دست برادر شوهرم  بود و داشت از دانشگاه بر می گشت که از پشت می زنه به  یه پراید که جلوش بوده و  ایستاده بود تا مسافر سوار کنه ( اونم دم یه دانشکده ای ) دانشجوها هم که  ماشاء الله  کنار خیابون ایستادن برای سوار شدن ماشین ، چشم تون روز بد نبینه  ، این می زنه به ماشین جلویی و ماشین جلویی هم می ره تو پیاده رو  و می خوره به دو تا عابر ، پسره بیشتر پاهاش آسیب دیده اما دختره پرت شده و افتاده رو شیشه ماشین ما ... صورتش کلا آش و لاش شده .. دندونهاش و دماغ اش هم شکسته .......
ماشین خودمون هم که .... تقریبا جای سالم نداره ...فقط خدا می دونه چقدر این هفته حرص و جوش خوردیم و جنگ اعصاب داشتیم ، من اصلا نه با محمد نه با خانواده اش حتی یه کلمه هم بحث نکردم ، دیگه گفتم اتفاقیه که افتاده ، حتی من اون ها رو دلداری می دادم اما همش نگران بودم که عابرها .... وای اگه  کشته می شدن چه خاکی باید تو سرمون می کردیم ، از اون روز تا حالا ماشین که هنوز پارکینگه و نتونستیم درش بیاریم ، اون پسره بیچاره اومده و رضایت داده اما دختره ... البته حق داره منم بهشون حق میدم ، البته مشکل مالی ندارن  حتی گفتم  دیه  هم  نمی خوان  اما رضایت هم نمی دم ... و از اون بدتر روز بعد از تصادف محمد رفته بود کلانتری که ببینه تکلیف شاکی ها چی مشه می بینه دستش یه لیست می دن که آقا برید از این ها رضایت بگیرید !! محمد داشت شاخ در می آورد .. مگه چند نفر بودن که ... !!!! نگو برادرش شاهکار هم کرده و تو راه  داشته می اومده 4 تا هم مسافر سوار کرده که اون ها هم سرشون رفته  تو شیشه و .........
و این قصه حالا حالا ها سر دراز دارد ...  تو این یه هفته پدر شوهرم حتی یه بار هم زنگ نزد که ببینه آخه چی شده ... اصلا به روی خودش هم نیاورد ، خیلی واسه ما گرون تموم شده ، محمد کلی حرص خورد سر این مسئله ...
دوشنبه هم سالگرد ازدواج مون بود که حسابی نورعلی نور شد با این قضایا و و باعث شد که محمد یادش بره  ، بیچاره امسال از اول آذر هی می گفت 28 آذر یادم هست ها .... اون شب کلی خجالت کشید اما من براش یه کیف مهندسی خریده بودم که کیان  با دستهای کوچولوش برد و داد به باباش ...
روز چهارشنبه خاله کوچیکه ام و شوهرش و مادربزرگم از تهران اومدن خونه ی مامانم اینا  و ما هم به هوای اونها رفتیم تا مثلا شب یلدا  دور هم باشیم شاید یه کم بهمون خوش بگذره و این حال و هوا از سرمون بیفته که بابام از سرکار اومد و دیدیم رنگ به صورت نداره ، مسموم شده و ....... بدجور حالمون گرفته شد و اون شب از همه شبها زودتر رفتیم خونه ، اما کیان از دیدن خوردنی ها به وجد اومده بود هول کرده بود و دو دستی میلمبوند ، نمیدونست کدومو اول بخوره


پ ن : امروز صبح  دوستم زنگ زد و گفت از 6 صبح  دل درد داره و انگاری کیسه آبش سوراخ شده ، گفتم ماشاء الله چه دل گنده ای بلند شو برو بیمارستان ، گفت نه من باید دکتر خودم باشه تا من برم بستری بشم ، حالا هر چی به دکتر خودش زنگ می زد گوشی دکتره خاموش بود ، خانوم هم بی خیال می شه و نمی ره بیمارستان ،  تا عصر که حالش بد می شه و می برنش ، شوهرش نیم ساعت پیش زنگ زد و حسابی قاطی بود گفت تورو خدا بیا با این هنگامه صحبت کن دیوونه مون کرده ، گفتم چی شده ؟ می گه بردنش تو زایشگاه و گفتن خانوم کیسه آبت سوراخ بوده و کلی آب از دور بچه رفته باید بخوابی تا با آمپول فشار دردت بگیره و زایمان کنی ، خانوم هم از تو زایشگاه فرار کرده اومده تو حیاط بیمارستان که نه من می ترسم باید سزارین بشم ، از اونجایی هم که بیمارستان های خراب شده ی اینجا فقط در موارد ضروری سزارین انجام می دن و مادر و بچه باید برن تا سرحد مرگ و برگردن تا برن اتاق عمل اجازه نمی دن که این بنده خدا هم سزارین بشه ، جیغ می زد می گفت : نه هستی اگه بیاد من می رم تو زایشگاه ... حالا از شانس من بی چاره ، هم محمد شیفت شبه ، هم ماشین ندارم ، هم کیان خان از ظهر تا حالا فقط گریه می کنه و پیش مامانم هم نمی مونه ....... الان دوباره زنگ زدم به شوهرش مثل اینکه به دروغ گفتن هستی تو راهه و داره می یاد بردنش تو زایشگاه ، دارم از دلشوره می میرم ، خدایا بهش کمک کن

 

                                                                نظرات

پست سی و ششم

ماه محرم که شروع می شد  بی اختیار دلم هوایی میشه انگار یه بی قراری می افته تو جونم  میدونم زمانش رسیده که دست به دعا بشم ، دست به دامن حضرت ابوالفضل ، همونی که حاجت من ، بنده  رو سیاه رو دادلبخند
وقتی دستهام میره بالا خودمو فراموش می کنم  دلم می خواد برای  همه ی اونهایی که التماس دعا دارن  از ته ته دل دعا کنم
هرسال  اولین جمعه ی محرم که برای حضرت علی اصغر مراسم می گیرن کارم گریه و زاری بود ، می شستم تو خونه از تلویزیون  مراسم رو می دیدم و های های گریه می کردم ، پارسال که حاجت روا شده بودم و کیان  به دنیا اومده بود خیلی کوچیک بود و نشد که ببرمش ، برای مراسم امسال لحظه شماری می کردم ، پنجشنبه شب اصلا خوابم نمی برد تا صبح .
صبح زود بیدار شدم ، لباس سفیدی که برای کیان خریده بودم رو اتو کردم  و براش یه شیشه شیر آماده کردم  ، رفتم محمد و کیان رو بیدار کردم ، گفتم پاشید دیر شد ، از اونجایی که کیان خونه ی خودمون  عادت داره صبح ها بیشتر بخوابه ، داد و جیغ و هوارش در اومد و شروع کرد بد خلقی که یعنی چرا منو بیدار کردیزبان

 
بالاخره با کلی ناز و عشوه لباس اش رو تن اش کردیم ، ( تازگی تو لباس پوشیدن خیلی اذیت می کنه ، هم خودتش جیغ می زنه ، هم جیغ منو در میاره .) ماچ
خدارو شکر وقتی رسیدیم مصلی و بچه های دیگه رو دید ساکت شد و با خوشحالی همشونو نگاه می کرد، اونجا هم از تو بغلم تکون نخورد ،  وسط مراسم یه سری که نذر داشتن بین بچه ها شیر پخش می کردن ، تا به ما رسید شیر تموم شد ، کیان هم به هوای اینکه همه دارن با نی می خورن پس حتما آب پرتقاله  یهو بغض کرد و به من با انگشت هی بچه هارو نشون می داد می گفت این این این نگران یه دختر بچه تقریبا 5 یا 6 سالش بود اومد گفت : خاله من شیر نمی خوردم ماله منو بدین به بچه ی خودتون ، خیلی معصوم و مهربون بود قلب گفتم : نه خاله جون خودت بخور گفت : نه آخه بچه ی شما کوچیکه دلش می خواد ، همون موقع یه خانومی که تقریبا نزدیک ما نشسته بود گفت : وای بچه ات شیر نگرفت ؟ الان می رم براش شیر می یارم ، و فوری رفت برای پسری هم یه پاکت شیر آورد ، بغل دستی مون هم یه بسته بیسکویت باز کرد و دو تا هم به کیان داد ، کیان حسابی خوشحال از این همه  خوردنی که نصیبش شده نیشخند دو تا  قلپ از شیر رو خورد بعد با تعجب به من نگاه کرد که یعنی چرا مزه ی آب پرتقال نمی ده ؟خنده
تقریبا سالن پر شده بود که لالایی حضرت علی اصغر رو شروع کردن  ، کیان هم تو بغلم خوابید ، واقعا جای تمام اونهایی که آرزو  دارند خالی بود ، روضه ی حضرت علی اصغر دل همه ی مادرهارو کباب کرد ، همون موقع گفتن برای بچه هی مریض دعا کنید و دست به دست بچه مریض هارو می فرستادن جلو ، بچه ی 4 ماه ، بچه ی 7 ماه هردو سرطانی ، بچه  یک ساله که کلیه هاش کار نمی کرد ، بچه های فلج ، پسر بچه ی 5 ساله ای که اومد نوحه هم خوند و ناراحتی قلبی داشتدل شکسته دیگه حالی برای ما نمونده بود اینقدر گریه کردیمگریه
خدا می دونه اونجا برای تمام  مادرهای منتظر با تمام وجود  دعا کردم ، دست به دعا شدم ، برای همه شون رفتم گدایی و اشک ریختم ، الهی که به حق جد ام سال دیگه تمام منتظرها دامن شون سبز شده باشه ، لباس امسال کیان رو هم نذر کردم بدم به یکی از دوستامون که 11 ساله ازدواج کردن و بچه ندارن اما نا امید نیستن ، خدا کنه که سال دیگه بتونن اون لباس رو بپوشونن تن بچه شون ، الهی آمینلبخند
شنبه شب هم رفتیم مسجد محل پدرشوهرم اینا  ، کیان اول با من اومد تو قسمت خانوم ها اما موقع سینه زنی رفت تو قسمت مردونه  ، همش نگران بودم که نترسه ، چون اولین بارش بود که این مراسم رو از نزدیک می دید ، انگاری تو قسمت مردونه بچه ها یه دایره ی کوچیک درست کرده بودن وسط سالن و مردها هم چند تا دایره ی بزرگ تر دور بچه و کیان رو هم  با لباس علی اصغر گذاشته بودن وسط وسط ، همه سینه می زدن و بلند می گفتن :  یاحسین ، کیان هم جو زده شده بود و بلند شده بود اون وسط دست می زد خجالتدیروز و امروز هم که بردمش بیرون تو شهر سینه زنی ببینه ، همش یا دست می زنه یا دستهاشو تکون می ده که یعنی داره میرقصه خجالت آبرومونو بردی پسری ... قربونت برم می دونم که عقل ات نمی رسه و از دیدن  سینه زنی ها فقط به وجد می یای ماچ

خدارو قسم می دم به این شبهای عزیز ، الهی سال دیگه این موقع هیچ مادر منتظری گوشه ی چشمم اشک نباشه و بچه اش رو صحیح و سلامت تو بغل اش گرفته باشه ، الهی آمــــــــــــــــــــــــــــــــین


پ ن : این پست رو  روز عاشورا نوشتم اما دسترسی به اینترنت نداشتم که بیام و بزارم تو وبلاگ ، دیروز سر ظهر دوستم ( همونی که بالا نوشته بودم 11 ساله بچه نداره و می خوام لباس کیان رو بهش بدم ) زنگ زد و گفت هستی باورت می شه من مامان شدم ...... تمام تن ام می لرزید این قدر گریه کردم که گریه ی اون بیچاره هم در اومد ، اصلا دست خودم نبود اشکهام بی اختیار می اومد، بعد از اینکه تلفن اش تموم هم شد کیان رو بغل کردم و کلی گریه کردم ، خدایا واقعا ازت ممنونم گریه

                                                                      نظرات 

پست سی و پنجم

بعد از سپری  شدن عوارض واکسن یک سالگی تازه بچه اومد نفس بکشه که درگیر سرما خوردگی بدی شدنگران


البته یه کم  که چه عرض کنم بیشترش تقصیر ما بود . هفته ی پیش محمد برای یه کار اداری داشت می رفت عباس آباد که پیشنهاد کرد  برای اینکه کیان هم روحیه اش عوض بشه ما هم همراهش بریم ، هوا تقریبا خوب بود ، اونجا کارش زود تموم  شد و  برای برگشت پیچید تو جاده کلاردشت ، هر چی بهش گفتم بابا این بچه لباس  گرم نداره ، خودمون هم لباس گرم نداشتیم همراهمون  ، اما محمد گفت یه دوری می زنیم دیگه ، نمی خوایم که پیاده بشیم .. نشون به اون نشون که هر 10 دقیقه پیاده شد و کیان رو هم برد بیرون ، به کلاردشت هم که رسیدیم برف شروع به باریدن کرد و هرچی جلوتر رفتیم برف سنگین تر می شد
یه جا زدیم بغل  تا شازده پسر به برف دست بزنه که اونم انگار خیلی گرسنه اش شده بود و خوشمزه



وقتی تو ماشین هم نشسته بودیم دیدیم بازم داره یه چیزی می خوره ، یه ذره برف دزدیده بود تو آستینش و مشغول خوردن یه  لقمه برف بود
دو روز بعدش .........  خونه ی مامانم اینا بودیم ، کیان یه کم بیتاب بود و تنش گرم شده بود اما هنوز حالت  تب  نداشت ،  خوابوندمش ،  مامانم گفت تا کیان خوابیده برو چند تا دکمه برای این ژاکتش  بگیر ، منم به نیت اینکه برم و زود برگردم  رفتم بیرون ، یه مدتیه کمرم خیلی درد می کنه ، ماشاء الله شازده هم حسابی سنگین شده و این بلند کردن و شستنش خیلی به کمرم فشار می یاره اما باز خدارو شاکرم ... گفتم برم برای خودم هم یه مسکن بگیرم از داروخونه و برگردم که دیدم مامانم زنگ زد  که زودتر بیا کیان یه کم بی قراره ...  تا گوشی رو قطع کرد ، یهو ته دلم خالی شد ، کیان همیشه پیش مامانم می میوند ، دوباره زنگ زدم گفتم کیان چیزیش شده ؟ گفت : نگران نشو ، اما حالش بهم خورده ، من دیگه نفهمیدم چه جوری سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم  خونه ی مامان اینا ، وقتی رفتم بالا چشمتون روز بد نبینه ... تمام سرتاپاش ، رخت خوابش ، فرش ،  و تمام لباس های مامانم همهسبزافتضاح شده بود و یک سره گریه می کرد ، بی حال بود و نمی تونست چشماشو باز کنه ، هرچی صداش می کردم نمی تونست چشماشو بازنگه داره ،  دور از جونش عینه جوجه ماشینی هایی که مریض اند و دارن میمیرن شده بود گریهفوری به دکتر زنگ زدم و یه نوبت اورژانسی گرفتم و با مامانم رفتیم دکتر ، اونجا هم همش گریه می کرد و دوباره سبز دکتر گفت علائم بیماری خاصی نداره ، اما  بهمون یه نامه داد که اگه باز تا شب حالش بهم خورد ببریمش بیمارستان بستری کنیم ناراحتبعد از تزریق یه آمپول خدارو شکر حالش یه کم بهتر شد ، البته دکتر گفت ممکنه  شروعه یه سرما خوردگی باشه که همونم شد .. چند روزی  کیان واقعا داغون بود ، شبها تا صبح  تو تب می سوخت و ما از ترس اینکه خدایی نکرده تشنج نشه باهاش بیدار می موندیم نگران و هی می بردمش  و تنش رو با آب ولرم می شستم ، پسری  این چند روز حسابی آب تنی کرد

 

خدارو شکر الان چند روزیه که بهتر شده ، البته دیشب هم  یه کم تب داشت . این واکسن یک سالگی انگاری داستان طول و درازی داشت واسه ما گریه

راستی اینو بگم ، این کیان فندقی صبح ها تا از خواب بیدار می شه اول از هم اشاره میکنه به شونه  یا برسی که جلوی آینه است و می خواد موهای مارو هم شونه کنه البته با شونه محکم می زنه تو سرمون یعنی شونه کردم موهاتونوهیپنوتیزم

 

هفته ی پیش امتحان آیین نامه رو با یک غلط ( البته غلط که نه شک داشتم نزدم و سفید بود ) قبول شدم ... و امروز هم امتحان شهر با افسر که اونم قبــــــــــــــــــــــــول شدم ( با اینکه بارون می بارید و قبل از من چند تا خانوم رد شده بودن و ته دلم خالی شده بود و فشارم تقریبا رو 6 رسیده بود اما خدا کمکم کرد ) گریه
خدایا ممنون که کمکم کردی ، رانندگی از چیزهایی بود که تو عمرم فکرشم نمی کردم برم سراغش از بس که میترسیدم البته مربی خوبی داشتم ها از خود راضی پسری دیگه خنده

 

                                                         نظرات

پست سی و چهارم

امان از واکسن یک سالگی !!!!! کیان تقریبا تا یک هفته هر روز غروب تا فردا صبح اش تب داشت ، اونم  چه تبی ! به قدری کیان داغ بود که من وحشت می کردم ، تمام بدنش ، داغ می شد ، یک شب تا صبح بیدار بودم ، هی لباس هاشو کم کردم ، دیدم باز هم داغه ، با کلی کلک و بازی بردمش تو دستشویی کم کم آب ولرم و آب سرد می زدم به دست و پاهاش و صورتش .. چند روز هم قطره استامینوفن می خورد اما واقعا خیلی واکسن سنگینی بودناراحت

 شنیدم واکسن 18 ماهگی از این سنگین تره ، خدا به دادم برسه ناراحت

شازده پسری دیگه یاد گرفته که راه بره و بدون کمک چند قدم با سرعت می ره و می خوره زمین و  و دوباره از جاش بلند می شه و راه می افته


بهش می گیم : کیان بع بعی چی می گه ؟ می گه : بعـــــــ بع  ، هاپو چی می گه ؟ هـــــــــــــــوپ
دست و پا رو هم یاد گرفته و  ازش که می پرسیم نشونمون می ده ،  قبلا تا می گفتیم یه کسی رو برو  ( دَه ) کن می رفت و محکم با یه دست کتکش می زد اما الان یاد گرفته ناز کنه ... البته ناز که چه عرض کنم ، همون دَه خودشه اما یه کم ملایم تر خندهیکی از دندون های بالاش هم داره در میاد و دلش می خواد همه چیزو گاز بگیره
این روزها هوا خیلی سرد شده و برای بیرون بردنش کلی استرس دارم که خدایی نکرده سرما نخوره
برای روز عید قربان از طرف دوستان قدیمی خانوادگی مون دعوت شده بودیم به بندر ترکمن که هزار بار برنامه مون عوض شد و خلاصه با مامانم اینا رفتیم ، البته فقط یه شب  و یه نصفه روز اونجا بودیم چون  خبر دادن یکی از فامیل های نزدیک محمد فوت کرد و مجبور شدیم برگردیمگریه
اونجا که خیلی خیلی سرد بود و برف می بارید

کلاس های رانندگی ام هم تموم شده و این هفته امتحان دارم ، وااااااااای خدایا کمکم کن از خود راضی نزار آبروم بره خنده


 پ ن  : مدتیه که دنبال یه کار  اینترنتی یا  کاری که بشه تو خونه انجام داد و یه درآمدی داشت می گردم ، چون کیان هنوز اونقدر بزرگ نشده که بتونم دوباره بیرون برم سرکار ، لطفا دوستانی که می تونم تو این راه  بهم کمک کن  برام پیام بزارن ، ممنونم می شم

                                                              نظرات
 

پست سی و سوم

سال پیش این موقع هنوز کیان رو از بیمارستان مرخص نکرده بودیم و هنوز تو دستگاه بود ، خیلی روزهای سختی داشتیم ، شاید بگم بدترین روزهای عمرم بود ، تو همون روزها  بود که نذر کردم اگه بچه ام خوب بشه ببریمش امام رضا که هنوز انگار قسمت مون نشده . بارها برنامه ریزی کردیم اما هر بار یه جوری بهم  خوردهگریه
امسال برنامه داشتیم یه روز قبل از تولد کیان راه بیفتیم سمت مشهد که روز تولدش تو حرم امام رضا باشیم اما بنا به دلایلی امسال هم نشد و حسابی حالم گرفته شد دل شکسته
قصد جشن تولد گرفتن هم براش نبودم  ، گفتم بچه که خودش  زیاد حالیش نمیشه  پس بیخود دیگران رو تو زحمت انداختن  درست نیست اما محمد گفت حالا که نرفتیم مشهد حداقل براش یه تولد کوچیک و خودمونی می گیریم
مهمون هامون هم خانواده ی درجه اول مون بودن ، صبحش کیان رو گذاشتیم خونه ی ممانم اینا تا بیم و یه سری خریدهامون رو انجام بدیم ، میوه و کیک و یه سری بادکنک و ........... محمد خونه رو حسابی تزیین کرده بود و فوری رفت دنبال کیان ، وای بچه ام تا اومد و تو خونه رو دید تعجب کرده و بود و خشک اش زده بود و کلی ذوق کردمژه
شب هم که خانواده ی شوهرم  و عمه های کیان و عمو کیان و پدربزرگ بابای کیان و از طرف ما هم پدر و مادر و داداش و مادربزرگ خودم و عمه و خاله کوچیکه ام هم بودن
از همه بیشتر فکر کنم به کیان خوش گذشت چون کلی دست زد و ذوق کردنیشخند


این هم عکس پسر عمه ها و دختر عمه ی کیان

به ترتیب : پارسا ، پوریا ، کیان ، ترنم کوچولو

پسرم کلی هم کادو گرفت ،  چند تا اسابا بازی موزیکال که پدرشونو در آورد ، پول ، لباس  و ...

این هم از طرف مامان و بابایی برای اولین سال تولد کیان جون


روز شنبه هم بردمش برای واکسن یک سالگی اش که گفتن روز چهارشنبه یعنی فردا باید ببرمش ، میگن واکسن یک سالگی تب نداره امیدوارم همین جوری باشه
الان چند روزیه که پسری یاد گرفته خودش پا میشه وایمیسه و یه  قدم می ره و می خوره زمین ، خودش که خیلی ذوق می کنه از پیشرفت خودش  ، ما هم همین طور

راستی کیان جونم الان دو تا دندون دارهماچ

 

                                                            نظرات

پست سی و دوم

کیانم یک ساله شدقلب

پ ن : در اولین فرصت میام و عکس های کامل تولدش رو می زارم و می نویسم، از تمامی دوستانی که زحمت کشیدند و اس ام اس دادن برای تولد کیان یه دنیا ممنونم ، شرمنده مون کردین لبخند

 

                                                                 نظرات                                   

پست سی و یکم

سلام ، من اومدمچشمک

 خیلی وقته ننوشتم ، همش داشتم حرص می خوردم که چرا نمی یام و نمی نویسم ، اما نمی دونم چرا اصلا دستم به نوشتن نمی ره ؟! یه جوری شدم  ، یه جور بی حوصلگی ناراحتنگران

شیطونی های کیان هر روز زیاد میشه که کم  نمی شه ، بعضی وقتها واقعا کم می یارم و مجبور میشم دعواش کنم ، چند شب پیش سر شام یه بساطی برای ما درست کردی که نگو ، اول که هی این ور و اون ور کردی طبق معمول ، بعد شروع کردی به انداختن قاشق و چنگال ها ، بعد نون ها رو پرت کردی رو زمین ، مدام هم حمله کردی به سمت ظرف غذا که من مراقب بودم نسوزی ، بعدشم یه لیوان آب زحمت کشیدی ریختی رو فرش ، دیگه سر دردم شروع شده بود که دست هات رو دوتایی کردی تو ظرف ماست ... که جیغ بنفش ام رفت به آسمون کلافه روانی شدم دیگه ، بابا آخه چقدر شیطونی پسر ؟ به خاطر همین با بابات هم حرفم شد ، می گه چرا دعواش کردی ؟ آخه  چی بهت بگم کیان شیطون بلا ؟ به خدا خودم هم بعدش پشیمون شدم دل شکستهاما واقعا بعضی وقتها آدم  کم میارهنگران
الان چند وقتیه که یاد گرفتی با نی نوشیدنی بخوری ، چقدر هم ذوق داری برای نی، اول ها بلد نبودی و تو نی فوت می کردی .. اما الان دیگه حرفه ای شدیتشویق

عکس بالا تبلیغ سن ایچ نیست ها ، اشتباه نشه نیشخند البته الان که دیگه بهت آب میوه بسته بندی نمی دم ، اینقدر چیزهای جور واجور می گن در موردشون که من وحشت کردم ، تو خونه برات آب میوه ها رو می گیرم و تو با اشتهای تمام با نی های رنگی که برات خریدم می خوری
یه کار دیگه ای هم  که می کنی اینه که تا من یه چیزی به موهام می زنم تو هم می خوای ،  گیره و کلیپس و تل باشه فرقی نداره ، فقط این برات مهمه که تو هم اونو داشته باشیاز خود راضی


الان خیلی چیزهارو یاد گرفتی ، بیشتر چیزها و البته اطرافیان ات رو تا میگم کجا هستن فوری با انگشت کوچولوت نشون می دی ، قربون انگشتت برم ماچ
هر چیزی هم که برات جای سوال داره یا اسمش رو نمی دونی ، هی می گی : این ، این ، این ..... اینقدر می گی تا من بهت اسمش رو بگم


به خاطر تاخیرم چند تا عکس از پسری می زارم شاید جبران بشه
این تو حیاط مامان ایناست ( تریپ جدی )عینک


اینم آخر شبه که از خواب داشتی بیهوش می شدی اما بازم شیطونی می کردی ( وقتی خیلی خوابت میاد هی الکی می خندی ) مژه



این عکس هم خودش  کاملا گویاست ، از بس بازی کردی و این طرف و اون طرف پریدی له شدیهیپنوتیزم


پ ن 1  : هفته ی دیگه تولد کیان کوچولوی منه ، اما هنوز هیچ برنامه ای براش نریختم ، می گم که یه جورهایی گیج و گنگم ، چقدر برنامه داشتم  برای تولد پسری اما بعید می دونم بتونم تولدی براش بگیرم ، مامانی منو ببخش... شاید برات کیک بخرم و فقط بریم آتلیه برات چند تا عکس بگیرم
پ ن 2 : یه هفته ای هست که می رم کلاس رانندگی ، با اینکه اصلا اصلا اصلا اصلا علاقه ای ندارم و شدیدا از رانندگی می ترسم اما از اونجایی که بابای کیان کلی بهم کنایه زده که الان همه ی مردم رانندگی باید بلد باشن و زن و مرد نداره ، منم رفتم کلاس ، اما بعید می دونم راننده بشم
پ ن 3 : یا امام رضا خیلی دلم گرفته پس کی .............

 

                                                                نظرات

 

پست سی ام

کیان سرماخوردهافسوس وارد 12 ماهگی شدلبخند


این هفته با سرد شدن هوا و شروع بارندگی گل پسری سرماخورد ، روز اول فقط آبریزش بینی داشت ، زنگ  زدم دکتر خودش نوبت نداشت و مجبور شدم ببرمش پیش یه دکتر متخصص اطفال دیگه  که البته اون هم  کارش خوبه ، گفت داره سرماخوردگی اش تازه شروع می شه ،  بهش شربت دیفن هیدرامین داد  که کیان با میل و اشتها می خوردش ، دکتر گفت اگه تا سه روز بهتر نشد شربت آموکسی سیلین هم براش شروع کنیم  و در صورت تب هم قطره ی استامینوفن ، خدارو شکر تب نکرد اما چون علائم بهبود هم نداشت آموکسی سیلین رو از روز چهارم براش شروع کردم که اونو هم خیلی خوب می خوره با اینکه به نظر من خیلی بوی گندی می دهسبز
این کیان خان ما با این مماغ آویزون و حاله خرابش از شیطونی کم نمی زاره و تا بتونه خرابکاری می کنهنیشخندصبح که از خواب بیدار می شه یا اینکه بریم خونه ی مامانم اینا تا از در وارد می شه اول از همه رومیزی های و رو عسلی هارو باید بکشه و بندازه پایین بعدشم هیچ چیزی نباید رو میز ها ببینه وگرنه می زنه زمین ، من نمی دونم این چه کاره آخه می کن ، حالا گلدون باشه ، میوه باشه یا گوشی تلفن هم براش فرقی نداره روی میزها نباید چیزی ببینه ، حالا جالبه که وقتی اونهارو انداخت دیگه کاری باهوشن نداره و دست بهشون نمی زنه اما تا بخوای دوباره همه چیزو درست کنی شروع می کنه به انداختن اونهاشیطان
الان دیگه هرچیز رو که بهش نشون بدم و اسمش رو بگم یاد میگیره و تا ازش بپرسم فلان چیز کجاست؟ با انگشتش نشون میده ، در ضمن شعله ی گاز و بخاری رو هم تا میبینه  با هیجان می گه : بوفـــــــــــــــــــــــــــ
تا شیشه شیرش یا غذای تو بشقابش تموم می شه منو بوس می کنه ، البته بوس که چه عرض کنم تمام صورتم رو می مکه و تف مالی می کنه ، مامان فداش بشهمژه
دیروز تا از خواب بیدار شد اومد از خودش عشقولانه درکنه و بپره تو بغلم که با سر محکم  اومد تو دهنمگریه آخ چشمتون روز بد نبینه ، تمام دهنم پر از خون شد ، فکر کردن دندونم شکست ، چند جای لبم پاره شد ، وای دلم ضعف رفت ، لبم باد کرده بود و بی اختیار اشک میریختم حالا کیان هم دل تو دلش نیست و با خجالت منو نگاه میکنه و هی میخواد بغلم کنه ،  دهنم رو که تمیز کردم  دیدم بازم بهم زل زده ، گفتم مامانی من که باهات قهر نیستم ، اونم با خوشحالی پرید تو بغلم و گردنم رو گرفت
روزها که خونه تنها هستیم مدام چشمش به در خونه است که کسی می یاد تا اون رو ببره بیرون ؟ تا صدای آیفون میاد فوری ذوق میکنهو از جاش میپره ،  وقتی میبینه بی فایده است و کسی نمیاد دنبالش تا ببرتش ددر میره دم پنجره ، شده 40 دقیقه همین جوری میخ وای میسه و حیاط رو نگاه میکنه و باخودش حرف میزنهخنده

چند روز پیش بارون می اومد و کیان هم با ذوق داشت تو حیاط  رو نگاه میکرد ، بعد از اینکه کلی صداش کردم و گفتم : ای بابا کیان نمی دونم کجا قایم شده و من پیداش نمی کنم  تا بهش مَــم بدم بخوره ! دیدم سرشو آورده از زیر پرده بیرون و بهم می خنده نیشخند

امروز دم ظهر مامانم زنگ زد گفت : تو و کیان که تنها هستین خونه نمونین و داداشم رو فرستاد دنبالمون ، کیان رو بردم حموم کردم و آوردم تو اتاق لباس پوشوندم و غذا شو بهش دادم و خورد و حسابی کلافه ی خواب شده بود ( مامانم اینا دارن یه واحد به خونه شون اضافه می کنن ) امروز هم کارگر داشتن ، کیان هم بچه ام دید سر و صدا می یاد مثل فضول ها رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار ، دقیقا همون لحظه یه چیزی که نفهمیدم چی بود از دست یه کارگر ول شد و محکم اومد تو شیشه ی مامانم اینا ، و یهو یه لنگه ی پنجره کلا خرد شد و ریخت، رو سر بچه ام ناراحت میخکوب شده بودم تو جام نمیتونستم برم سمت کیان و بگیرمش ، با صدای جیغ کیان و صدای بابام اینا به خودم اومدم و کیان رو فوری بغل کردم ، تو سرش پر شیشه شده بود اما خدارو شکر جایی اش نبرید ، شیشه اش تیز نبود و پودر شده بود اما کیان گریه میکرد و کبود شده بود ، خیلی ترسیده بود و من بیشتر از اوننگران خیس عرق شده بودم ، کیان رو بردم تو یه اتاق دیگه ، بیچاره اینقدر ترسیده بود که نفهمیدم کی رو پاهام خوابش برد ، خدا رحم کرد به معصومیتشگریه


پ ن  1 : چند وقته همش خوابه بد میبینم و روحیه ام خرابه نگران
پ ن 2 : این هفته  عروسی " رضا و نسرین " بود که از دوستان وبلاگ نویس قدیمی ما بودن ، براشون  بهترین هارو آرزو میکنیم
پ ن3  :  هفته ی پیش رفتم پیش مشاور تغذیه و از این هفته رژیم غذایی  ام رو شروع کردم ، بعد از زایمان خیلی وزنم رفته بالا ، امیدوارم  رژیم ام موفقیت آمیز باشهسوال

                                                                      نظرات

پست بیست و نهم

چیه پسرم ؟ چرا اونجوری نگاه می کنی ؟ سوال


خودت می دونی که این مدت  یه عالمه کار پیش اومد و نتونستم زودتر برات بنویسم ، شرمنده  پسرخجالت
4 شهریور تولد پسر عمه ی کیان ( پارسا ) بود ، که از کرج اومده بودن اینجا و قرار شد تولدش رو خونه ی خاله اش که عمه کوچیکه ی کیان می شه برگزار کنن ، البته چون تو ماه رمضان بود  انداختن بعد از افطار ، ما هم سه تایی رفتیم تولد پارسا جون که 5 سالش تموم شد و وارد 6 سالگی شد هورااون شب عمه کوچیکه ی کیان که  تو راهی هم داشت و تاریخ زایمانش 26 شهریور بود حسابی دلی از عذا در آورد و مجلس گرمی کرد و با بچه ها همش وسط بود و می رقصید ، هر چی هم بهش گفتیم بابا برای تو خوب نیست گفت کو حالا تا 20 و چند روزه دیگه ؟ ما ساعت 11 برگشتیم خونه ، چقدر هم کیان شلوغ کرده بود و خسته بود ، خودمون هم حسابی داغون و خسته بودیم ، گفتم بابای کیان که صبح زود می ره اداره من و کیان حداقل تا 10 می خوابیم و استراحت می کنیم ، درست نیم ساعت بعد از اذان صبح دیدم تلفن  خونه مون زنگ می خوره ، بابای کیان خواب آلود رفت تا گوشی رو برداره که دیدم صداش رفت بالا که شما زود باشید برید ما هم داریم می یام ، من با عجله رفتم تو پذیرایی ببینم چی شده ، بابای کیان رنگ صورتش پریده بود گوشی رو گرفتم دیدم اون ور خط خواهر شوهرم گریه می کنه که ای وای بیاین کیسه آب این دختره پاره شده ، گفتم بابا چه خبره تو بهش دلداری بده تو خودت دو تا بچه بزرگ کردی که دیدم صدای  مادر بچه و مادر شوهرم هم رفته بالا و همه گریه می کنن ، گفتم آخه چیزی نشده که ببرینش بیمارستان منم دارم راه می افتم ، کیان رو خواب و بیدار بردم گذاشتم خونه ی مامانم اینا ، بنده خدا ها اونا هم هول  خوردن ،  تا ما برسیم برده بودنش تو زایشگاه ، البته  تا ظهر کلا کیسه آبش خالی شده بود اما چون زمان زایمانش نبود درد نداشت و مجبور شدن بهش آمپول فشار بزنن تقریبا تا ساعت 5  تمام تلاش شون رو کردن اما نشد که طبیعی زایمان کنه و از اونجایی که ضربان قلب نوزاد پایین اومده بود و مادرش هم بیهوش شده بود بردش برای سزارین و خلاصه این خانوم کوچولو پا به این دنیا گذاشتقلب

این خانومی هم مثل پسر دایی اش کیان خان 20 روزی عجله کرد اما خدارو شکر احتیاج به دستگاه نداشت ، سه کیلو هم وزنش بود
اسمش رو گذاشتن " ترنم " ماچ
با هر مصیبتی بود اون شب تموم شد و فرداش هم آوردیمشون خونه و خدارو شکر مادر و دختر هر دوتاشون خوبن
البته اگه بزارن روحیه یا برای مادر بیچاره بمونهناراحت
هر کی اومد دیدن زائو ( مخصوصا مادر شوهرش ) اصلا بچه رو هم نگاه نکردن فقط بهش گفتن خدا انشاء الله بهت پسر بده عصبانی آخ اگه من بودم خداییش می ترکیدم از ناراحتیدل شکسته
تا پشت در زایشگاه هم " بعضی ها " مصمم بودن که حتما سونو اشتباه شده و بچه پسره !!! من نمی دونم چه اصراریه  آخه ؟ !کلافه
این چند روز بیشتر پیش نی نی و مامانش بودیم سعی کردم دور و برش خالی نباشه ، راستش یه کم دلم براش می سوزه ، آخه چرا ؟؟گریه
روز عید فطر هم عروسی دختر دایی شوهرم بود ، وای چه عروسی ای ، بعد از این یک هفته ای که بارون که چه عرض کنم سیلی که اومده بود حالا تو باغ هم عروسی گرفته بودن ، بهتر بگم تو رودخونه عصبانی

خوب از کیان یه کم بگم ، این روزها فقط تو نخ اینه که سر در بیاره این " ترنم  " چیه ؟ فکر می کنه عروسکه نیشخند مدام می خواد بره چنگش بگیره ، دو شب پیش هم یهو پتوی بچه رو از سرش گرفت و اون هم بیدار شد و شروع کرد به جیغ زدن ، خوب شد گازش نگرفت ، خدا به من رحم کرداوه
دیگه تقریبا بدون کمک می ایسته ، البته بعضی وقتها هم یه خستگی در می کنهخنده

چند روزه یه کم بی حاله و مدام می خوابه ، یعنی خوابش خیلی زیاد شده و غذاش کم زبان امیدوارم  فقط برای در آوردن دندون های بعدی باشهمنتظر

        

                                                                  نظرات

پست بیست و هشتم

چند روزی بود که کیان  حسابی  قاط زده بود و مدام بد خلقی می کرد تا بالاخره روز 25 مرداد اولین مروارید پسرم در اومد ، خدارو شکر که پسرم هم دیگه دندون دار شده ، حالا دیگه مدام نعره می کشه و اون یه دونه دندونش رو به ما نشون می ده ( خلاصه باید نشون بده که متولد سال ببر )

دور روز پیش  کیان وارد 11 ماهگی شد قلب وای چیزی تا تولدش نموندهلبخند
طبق رسوم برای پسرم آش دندون فشان پختیم که خیلی هم خوشمزه شده بود ، جای همگی خالی


آش قبل از پخت قهقهه

این هم بعد از پخت خنده

روز پنجشنبه بود که برای پسری آش درست کردیم  ، دم غروب آش ها تو ظرف ریختیم و گذاشتیم تو ماشین که ببریم و پخش کنیم ، شازده پسر هم که طبق معمول با ما قهر بود که چرا پشت گذاشتیمش

تورو خدا اخمش رو ببینقهر
بعدش هم از لجش دستش رو کرد تو یکی از کاسه های آش ،  شانس آوردم آش ها داغ نبود اما دیدم خیلی داره خراب کاری می کنه ، آوردمش جلو ، خلاصه یه بهانه ای هست که بیاد تو بغل من بشینهنیشخند
همون شب سه تایی رفتیم ییلاق  پدری بابای کیان ، وای طبق معمول حسابی سرد بود ، شب نفری 2 تا پتو گذاشتیم سرمون و دو تا بخاری هم روشن بود اما وقتی برگشتم احساس می کردم پهلوهام سرما خورده
اینم فردا صبحش که کیان باز از سرما روسری سرشه ، چون حسابی هوا مه داشتماچ

روز جمعه برگشیم  ، بابای کیان شب کار بود و من و کیان رو برد خونه ی مامانم اینا ، پسری رو بردم حموم چون حسابی چرک شده بود از بس شیطونی کرده بود ، از حموم  که اومد بهش یه شیشه شیر دادم و مشغول بازی شد ، درست وقت اذان مغرب  بود ، کیان به فاصله ی نیم متر از من و مامانم نشسته بود و داشت بازی می کرد ، یه لحظه خم شد تا توپش رو بگیره که با فک خورد زمین و دهنش پر از خون شد ، دندونش فرو رفته بود تو لثه ی بالایی ، بچه ام کبود شد از بس گریه کرد ، منم فوری بردمش تا دهنش رو بشورم ، تو دستم و دهن کیان پر از خون بود و بچه ام تمام لبش کبود و فقط جیغ می زد ، با چه بدبختی مامانم و بابام خون دهنش رو بند آوردن منم که هول کرده بودم  و نفهمیدم کیان رو چه جوری بغل کردم تمام گردن و یقه لباسم که سفید هم بود خونی شده بود ، وای خیلی شب بدی بود ، ای بر چشم بد لعنت ، یه فامیلی هست که هر بار مارو می بینه بعدش یه اتفاقی برامون می افته از بس چشم تنگه که متاسفانه این چند روز چند بار باهاش روبرو شده بودیم ، لعنتیعصبانی
پسری حسابی شیطونی می کنه ، بعضی چیزهارو یاد گرفته ، وقتی می گیم  : کولر کو ؟ پنکه کو ؟ تلویزیون کو ؟ لامپ کو ؟ همه رو  با دست  یا با نگاهش نشون می ده . عاشق ماشین لباسشویی که بشینه و چرخیدن لباس هارو توش تماشا کنه ، این هم آشپزخونه ی مامانممژه

دیروز هم مامانم اینا نذری داشتن  و ما فقط  موقع پخش کردن  رفتیم اونجا چون وجودمون با شیطنت های کیان فایده ای که نداشت هیچ ضرر هم می رسوندیم
اینم شاپسر موقع بردن غذا های نذریقلب

پ ن : تو این شبهای پر برکت ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید ، التماس دعا

                                                    نظرات

پست بیست و هفتم

هفته ی پیش بابای کیان از اداره زنگ زد و گفت فردا می یاین بریم کرج ؟ یه کم جا خوردم ! یه دفعه ای ؟ برای بابای کیان از کرج دعوت نامه ی  همکاری رسیده بود و باباش هم برای بررسی بیشتر می خواست یه سر بره کرج  ، به پیشنهاد بابایی من و کیان هم همراه سفرش شدیم ، ماشاء الله پسری که تا سر کوچه نرسیدیم تو ماشین بیهوش شد

از بس از صبح شیطونی کرده بود و نخوابیده بود دیگه حال نداشت ، دم دم های غروب بود که حرکت کردیم و کیان دقیقا تا سد کرج خوابید بعدش هم که بیدار شد ، شروع کرد به ورجه وورجه و غر غر که یعنی منو از تو صندلی ام در بیارین و من بیام جلو بشینم ، خیلی تلاش کرد که خودشو یه جوری لوس کنه اما ما به سر و صداهاش اهمیت ندادیم ، به خاطر خودش چون من خیلی می ترسیم جلو نگه اش دارم ، تا ورودی شهر کرج که غر غر ها تبدیل به جیغ و اشک  تبدیل شد و مجبور شدیم بزنیم کنار آقا رو بیاریم جلو ، وقتی نشست تو بغلم یه نفس راحت کشید یعنی اینکه من به خواسته ام رسیدم ، بعدشم سرش رو گذاشت رو شونه ام و باز خوابید ، اون شب رفتیم خونه ی عمه ی کیان ، کیان با دو تا پسر عمه های فسقلی اش  حسابی جوره و کلی ذوق کردن همدیگر رو دیدن ، اون شب که پسری ساعت 2 خوابید ، چون حسابی خستگی شو تو ماشین در کرده بود ، صبح هم کله ی سحر بیدار شد . اون روز بابای کیان رفت دنبال کارهای اداری اش  و ما هم تو خونه با بچه ها سرگرم بودیم ، شب هم خاله و یکی از دایی های بابابی کیان برای دیدن ما اومدن  اونجا ، اون شب فقط شبه بچه ها بود ، 7 تا بچه افتاده بودن به هم و آتیش می سوزوندن ، به عمه ی کیان گفتم  فردا باید اینجا رو تخلیه کنی که داد همسایه هات امشب در می یاد ... بعد از رفتن مهمون ها خونه  که انگار بمب توش منفجر شده بود رو  یه کم جمع و جور کردیم  ، اون دو تا فسقلی خوابیدن و باز کیان نخوابید ، من که دیگه چشم هام باز نمی شد از کیان خواهش می کردم که بخوابه  ، اما بی فایده بود شازده تا 3 و نیم صبح بیدار بود و بازی می کرد
فردا صبح اش هم راهی شدیم چون دم ظهر جاده یه طرفه می شد و ما هم می موندیم ، یه عکس خیلی جالب خونه ی عمه ی کیان دیدم که چند دقیقه ای نتونستم چشم ازش بردارم ، چون من اصلا عکس بچگی از بابای کیان ندیده بودم  ، احساس می کردم کیان رو می بینم . به نظر من خیلی خیلی شبیه به کیان بود

یک سری عکس های دیگه هم بود که حالا تو پست های بعدی می زارم
بابای کیان هم هنوز مطمئن نیست که بخواد محل کارش رو تغییر بده ، من هم اصراری ندارم  اما فکر می کنم  رفتن از اینجا بهتر باشه ، دعا می کنم هرچی خیر و صلاح هست پیش بیاد ، محتاج دعای همتون هستم
کیان تازگی یاد گرفته از هر چی که خوشحال می شه فوری شروع می کنه به دست زدن و ذوق کردن ، این عکس اش هم دو روز قبل از ماه رمضانه که  با یکی از دوستامون رفته بودیم خارج از شهر و آقا کیان با دیدن رودخونه هیجان زده شده بود

پ ن مهم : یه شخصی مدتیه که  به اسم من یا طرف من یا به حمایت من و یا .... یه جوری خودشو به من مربوط کرده و کامنت های توهین و تهدید آمیز برای دوستان و خوانندگان من می فرسته که من واقعا ابراز شرمندگی می کنم ، نمی دونم واقعا هدف شون از این کارها چیه ؟
من فقط دارم خاطرات یه بچه رو می نویسم که براش بمونه و بعدها بخونه ، اصلا هم کسی مجبور نیست این نوشته ها رو بخونه اگه اذیتش می کنه که حالا می خواد این جوری آبروی منو ببره
شاید از این به بعد پست ها به صورت رمزدار نوشته بشه ، شاید هم دیگه ......
پ ن : لطفا خیلی دعامون کنید

                                                             نظرات

پست بیست و ششم

وای کیان چقدر شیطون شدی بچه کلافه

شبها دیر می خوابی و صبح ها هم قبل از ساعت 6 بیداری افسوس چند شب پیش دیگه واقعا خسته ام کردی و منم زدم زیر گریه و تو اول با تعجب نگاهم کردی بعد هم یه خنده ی موزیانه و فوری از روی بالش بلند شدی و رفتی سراغ اسباب بازی هات تا به ادامه ی شیطنت ات  برسیشیطان
روزها دیگه واقعا کاری نمی تونم انجام بدم چون لحظه ای نمی شه ازت غافل شد ، فوری یه خرابی به بار می یاری تازه اگه متوجه بشی که خدایی نکرده یک لحظه از کنارت بلند شدن که دیگه صدای جیغ و گریه ات می ره به آسمون و شروع می کنی به گفتن مَـ مَـ نَ .. الهی مامان فدات دیگه تقریبا داری بهم میگی مامانقلب

با اینکه تا الان اجازه دادم دیگران و اطرافیان هم بغلت کنن و با کسی غریبی نکنی الان یک هفته است که دیگه حتی پیش بابات هم نمی مونی و گریه می کنی ، وای این خیلی ستم به من شده  و همه فکر می کنن من می خوام تورو یه جوری بار بیارم که فقط به من بچسبیخیال باطل
الان دیگه کاملا مبل و میز رو می گیری و به تنهایی بلند میشی و چند قدم بر میداری و بعضی اوقات هم می خوری زمیننیشخند

پنکه رو یاد گرفتی و بابابزرگ بهت نشون داده که پنکه  اون بالا می چرخه و هر جا بریم و بگیم پنکه کو ؟ تو سریع بالا رو نگاه می کنیماچ

بعضی جاها هم که پنکه نباشه از باد کولر تعجب می کنی که با اینکه پنکه نیست چرا باد میاد ؟
یه روز بابام پنکه رو خاموش کرد و کولر خونه شون رو روشن کرد ، بعد تورو برد نزدیک کولر تا باد بهت بخوره اون وقت تو فوری با تعجب برگشتی و پنکه سقفی رو نگاه کردی و دوباره به کولر ، یعنی چی شده ؟ پنکه که خاموشه پس ؟؟تعجب

تو این ماه همش خودم بردمت حموم ، اولین بار یه کم سخت بود اما الان دیگه تقریبا یاد گرفتم که چه جوری بشورمت که عین ماهی از دستم فرار نکنیچشمک
و این هم کیان زبون دراززبان

این هم از پست قبلی جا مونده بود گفتم بزارم بد نیست ، کیان با روسری ، شکل خاله قزی شده قهقهه

 

                                                              نظرات



 

پست بیست و پنجم

کیان با 10 کیلوگرم وزن و 73 سانتیمتر قد وارد 10 ماهگی شدقلب


شیطنت هات به اوج رسیده پسری ، مدام در حال وول خوردن هستی و دوست داری از همه چیز سر در بیاری ، شب ها که اسیرم  از دستت ، ساعت 1 نیمه شب تازه برای تو سره شبه و من با چشمانی خواب آلود باید منتظر بمونم که شما کی تصمیم می گیری بخوابی ،  شبهایی که می ریم خونه ی مامان بزرگ ات که دیگه عروسی ات میشه چون  مامانم بیچاره  خسته و کوفته  دو شیفت سرکار بازم تورو می بنده به کول اش و تو اون پشت بعد از کلی خنده ی موزیانه که تحویل ام می دی ، اطراف رو خوب رصد می کنی و بالاخره به مامانم تکیه می دی و می خوابی

البته تو کارهای خونه هم به مامان بزرگ ات خیلی کمک می کنی ها .. اینقدری که بنده ی خدا رو پشیمون می کنیعصبانی

خیلی حساس شدی ، اصلا نباید یه لحظه من از جلوت دور بشم ، پیش هیچ کس نمی مونی و اگه خدایی نکرده من یه لحظه بلند شم از کنارت شروع می کنی به اشک ریختن و مَـ مَـ مَـ گفتن که یعنی مثلا منو صدا می کنی ، منی که هر روز حموم می کردم الان حسرت یه حموم بعد از دو یا گاهی سه روز به دلم می مونه  ، حموم که بماند جاهای واجب تر هم نمی تونم برم چون اینقدر گریه می کنی که صورتت سیاه می شه و نفس ات بند میاد ، آخه این چه کاریه پسر ، مامانم  همیشه می گفت این بچه که چند ماه بیشتر شیرت رو نخورده زیاد بهت وابسته نمی شه که هی آویزونت باشه اما با اینکه الانم  چند ماهیه شیر ندارم که بهش بدم بازم مدام در حال نق زدنه گریه
متاسفانه متوجه شدم که کیان به لبنیات و پروتئین گاوی حساسیت داره این واسه من خیلی مشکل ساز شده ، چون هیچی نمی تونم بهش بدم ، نه فرنی ، نه شیر برنج ، نه ماست ، نه بستنی ، نه گوشت و خیلی چیزهای دیگه .. دکترت گفته تا دوسالگی فعلا این چیزها برات قدغنه
تقریبا 10 روز پیش رفته بودیم ییلاق پدری بابای کیان ، هوا حسابی سرد بود و مه غلیظی داشت 0 این عکس حدودا ساعت 2 بعدازظهره که تازه مه شروع شده بود )

ما هم که از تو خونه ای با کولر روشن  در اومده بودیم یه تاپ و شلوارک تن کیان کردیم و وقتی  رسیدیم اونجا دیدم خودمون هم نمی تونیم سرما رو تحمل کنیم ، از در و همسایه یه دست آستین بلند که به بچه ام بزرگ هم بود جور کردیم و پوشوندیم به تن اش  و یه روسری هم به سرش ، فکر نمی کردم دیگه اینقدر سرد باشه ، اینجا هم مادر بزرگ شوهرم کیان رو بسته به کول اش و کیان باز در لباس مبدل دخترونه مژه

چند روز تعطیلات حسابی سرمون شلوغ بود از طرفی خاله ام اینا کلا با خانواده ی شوهرش از اصفهان اومده بودن  ، از طرف دیگه هم مراسم عقد دختر صاحبخونه مون بود و حسابی بریز و بپاش و رفت و آمد داشتن و ما هم اومده بودیم خونه ی مامانم سوال

وای دیشب تا صبح خواب می دیدم تو حرم امام رضا هستم چقدر گریه کردم ، این آرزو به دلم موند ، 16 ساله مشهد نرفتم ، واااااااای خدایااااااااااااااااگریه
اینم دو سه روز پیشه رفته بودیم جنگل  نزدیک خونه ی مامانم اینا ، چه جاده ی رویایی ، حیف که جنگل اش کولر نداشتنیشخند

این هم کیان خان که تازه از خواب بیدار شده بودخمیازه


پ ن  1 : عمه ی کیان دوباره رفته سونوگرافی و گفتن بچه اش دختره اما باز هم سیسمونی رو یه جوری گرفتن که اگه دختر هم نبود قابل استفاده باشه ، اطرافیان شدیدا اصرار دارند که بچه  اش پسره متفکر

پ ن 2 : چند روزیه سردرد و چشم درد بدی دارم ، انگار همش گر می گیرم ، فکر کنم گرمازده شدم سبز

                                                      نظرات

پست بیست و چهارم

عاشق این عکس ات شدم ، چه معصومانه خوابیدیفرشته

کیان عسلی هر روز شیرین تر و شیطون تر می شی ، یه لحظه ازت غافل می شم یا تو آشپزخونه ای یا داری دم در با کفشها بازی می کنی ، دیوونه شدم از بس هی دنبالت دویدم ، بعضی وقتها دیگه خسته می شم  مثلا می خوام یه کاری کنم ازم حساب ببری ، یه اخم بهت می کنم و می گم کیان این کارو نکن و اون وقت تو یه خنده ی شیطنت آمیز بهم می کنی چشمک
 

که یعنی فهمیدم  واقعی نیست و دوباره می ری همون کارو انجام می دی
صبح  ها که بیدار می شی  هی دست  می کشی به صورتم و نازم می کنی و اگه چند بار این کارو کردی و من بیدار نشدم شروع می کنی به نق نق که یعنی گرسنه ات شده
دیگه کاملا مستقل  شدی تو شیر خوردن  و شیشه شیرت رو خودت دستت می گیری و تا آخر می خوری
اینم اول صبح کیان در حال شیر خوردن داره کارتون هم می بینه

بعد از اینکه شکمت هم سیر شد خودت می شینی و با اسباب بازی هات بازی می کنی یا بهتر بگم همه شونو می کنی تو دهن ات

چند روز پیش برای کیان سوپ  بار گذاشته بودم ، کیان هم خوابیده بود ، رفتم به قابلمه یه سر بزنم تا در قابلمه رو برداشتم البته با پارچه یهو بخار داغ دستمو سوزوند ، وای چقدر دردم اومد ، دلم می خواست جیغ بزنم گریهاما ترسیدم کیان بیدار بشه  و بترسه ، فوری دستم رو گرفتم زیر آب سرد  بعدش هم گذاشتم تو کیسه یخ ، اما بی فایده بود خیلی می سوخت ، پماد سوختگی زدم روش و سعی کردم بخوابم  ، اما خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی درد می کرد ، کاملا بنفش شده بود ، یکی دو ساعتی همین وضع بود تا شروع کرد به تاول زدن  چند تا تاول ریز و یه دونه سالادی ... کیان هم که هی باهاش ور می رفت ، براش جالب بود و مدام می خواست بکنه دهنش .. بگذریم از اینکه کیان اصلا لب به اون سوپ هم نزد ، حیف از این همه زحمت
اینم  انگشت تاول زده ی من ناراحت

12 تیر ماه هم تولد دایی کیان بود ماچ کیان باز هم با دیدن شمع و کیک هیجان زده شده بود و می خواست شیرجه بزنه تو کیکنیشخند

پ ن 1: این روزها تنها کاری که انجام می دم دیدن سریال " همسان " از farsi1  هستش ، خیلی دنبال سریال های این شبکه نیستم خیلی هاش بی معنا و جلفه اما این سریال رو خیلی دوست دارم ، بهم یه احساس خوبی دست می ده ، انگار یه  جوری قاطی قصه شدم
پ ن 2 : کاش می شد همه چیز رو اینجا نوشت ، شاید سبک تر می شدم ، این بابای کیان خیلی .....عصبانی ازش دلخورم دل شکستهپسرم از وقتی تو دنیا اومدی سعی می کنم حتی وقتی خیلی هم عصبانی می شم با بابت بحث نکنم ، نمی خوام به تو آسیب روحی برسه ، دوستت دارم قلب

                                               نظرات

پست بیست و سوم

از دست خودم کلافه ام ، مدام رشته ی افکارم  پاره می شه ، می خوام همه چیز رو بنویسم و برای کیان ثبت کنم اما تا می یام بنویسم انگار همش فراموشم می شه ، هر هفته که می یام و یه پست جدید می زارم بعد از ثبت اش تازه یادم می افته که خیلی چیزهارو فراموش کردم که توش بیارم و بعدش هم دیگه حوصله ی اصلاح اش رو ندارم ، از این به بعد سعی می کنم بیشتر حواس ام رو متمرکز کنم تا چیزی از قلم نیفته
پسر عسل من نه تنها الان دیگه بدون کمک می شینه بلکه سینه خیزش هم خیلی خوب شده و داره به چهار دست و پا تبدیل می شه ، وای پسری خیلی شیطون شدی ، یک لحظه نمی تونم ازت غافل بشم ، فوری یه خراب کاری به بار می یاری ، تمام سوراخ و سمبه های خونه رو نشون کردی تا بری و ببینی چه خبره ، عاشق این هستی که بری و تو کمد دیواری های مامان بزرگ سرک بکشی ، این رو تا یادم نرفته بگم ، می دونی اولین بار به خاطر چی سینه خیز رفتی ؟ به خاطر لپ تاب مامانی ، کی بشه که بزنی و یاورش رو استاد کنی خدا می دونه ، خودت رو تند تند میکشی رو زمین و از این طرف اتاق می رسی به اون طرف که لپ تاب هست

منم مثلا خواستم سرت کلاه بزارم که دست از این دکمه های ظریف دستگاه برداری رفتم برات یه صفحه کیبورد آوردم که با اون مشغول بشی ، یه کم زدی تو سرش بعد انگار فهمیدی که این به اون ارتباط نداره

و اون وقت بی خیال اش شدی و از روش رد شدی رفتی سراغ مورد اصلی و شروع کردی به لیس زدن لپ تابم
آخ یه  چیزی براتون بگم ، آهای اونهایی که تو مناطق گرمسیر زندگی می کنید ما تو هفته ی پیش چند روز بخاری روشن کرده بودیم هیچی شبها هم پتو می کشیدیم سرمون .... باورتون می شه ، چند روز حسابی بارندگی شدید داشتیم و هوای خیلی سرد درست عینه زمستون ، امیدوارم تمام روزهای تابستون امسال همین طور خنک باشه
این پسری چتر گرفته رو سرش که خیس نشه ، مثلا خیلی بزرگ شده

روز پنجشنبه بابای کیان بعد از چند روز قرار بود از اداره بیاد خونه و شبش با یکی از همکارهاش هماهنگ کرده بود که ناهار فرداش باهم بریم جنگل ، وااااای اون روز چه باد و بارونی می اومد ، هرچی گفتم بابا امروز که واجب نیست بریم بیرون گفتن نه  باید بریم ، بابای کیان چند وقت پیش به خاطر پسری یه چادر مسافرتی هم خریده که هر جا می ریم پسری تو چادر باشه و یه وقت اذیت نشه خصوصا تو جنگل که پر از حشره است
گفتن می ریم چادر مسافری دارم و خیالی نیست ، راه افتادن به سمت تنکابن که البته نرسیده به عباس آباد به قدری مه بود و بارندگی شدید که واقعا یک متری مون رو هم نمی دیدیم اما باز هم این جمع همراه ما راضی به برگشت نبودن ، با سلام و صلوات از راه فرعی وارد جاده ای شدیم که به سمت جنگل های عباس آباد می رفت، تا حالا نرفته بودم این مسیر رو خیلی سبز و قشنگ بود و مه زیبایی اش رو خیلی بیشتر کرده بود ، بین راه جایی پیدا کردیم که خودشون آلاچیق داشتن و پتو و کلی امکانات ، دیگه نیاز به باز کردن چادر هم نبود ، همون جا پیاده شدیم ، خیلی سرد بود ، با اینکه بارون کم شده بود اما یه سرمای موزیانه ای هنوز می رفت تو جون مون ، من همش نگران  بودم که کیان سرما نخوره ، پسری حسابی شلوغ می کرد و از دیدن بارون کلی خوشحالی می کرد ، بعدش هم رو پام کم کم داشت خوابش می برد که دیدم خیلی  هوا داره سرد می شه و یه ملحفه رو کشیدم روسرش و شد عینه دخترها

فکر نمی کردم این قدر زود خوابش ببره

سوز بیشتر شد و مجبور شدیم حسابی استتارش کنیم

ساعت 4 خلاصه همراهامون راضی شدن که برگردیم ، البته از راه کلاردشت ، کل این مسیر رو دور زدیم تا از ورودی مرزن آباد اومدیم تو جاده اصلی ، کلاردشت هوا خوب بود اما روز بعدش از تلویزیون شنیدیم که انگاری روستاهای کلاردشت سیل اومده و خیلی خرابی به بار آورده
این هم چند تا عکس از کیان جون تو حیاط خونه ی مامانم اینا که بابایی ازش گرفته


پ ن : نیم ساعت پیش کیان نشسته بود و جلوی چشم مون یهو بی هوا از پشت محکم خورد زمین ، الهی مادرش بمیره بچه ام ضعف کرده بود انقدر گریه کرد ، خیلی صدای بدی داد ، رنگ کیان سفید شد از بس گریه کرد یه کم بهش آب دادم و خوابید ، تا حالا این طوری جیغ نزده بود ، وااااااای که چقدر شیطونی می کنی تو پسر

                                                              نظرات   

پست بیست و دوم

کیان عزیزم وارد نه ماهگی شد


لثه هاش حسابی میخاره و هنوز هم خبری از دندون نیست ، دلش می خواد همه چیز رو بکنه تو دهنش و گاز بگیره ، این روزها فقط چشمم دنبالش می گرده که مبادا یه چیزی رو قورت بده  و خدایی نکرده بپره تو گلوش
عاشق بیرون رفتنه و فعلا  تنها کلمه ای که می گه   " دَ دَ  " که البته 20 بار پشت سر هم تکرار می کنه ، وقتی باباش می یاد خونه حسابی براش ذوق می کنه ، می دونه که باید هوای اونو بیشتر داشته باشه چون همیشه ماشین سوارش می کنه و می بردش  دَ دَ
دیروز سر ظهر بابای کیان یه سر اومد خونه و زود می خواست  بره بیرون کار داشت ، این فسقلی هم که تا باباش رو دید کلا خواب رو فراموش کرد و با کلی ذوق و شوق رفت بغل باباش ، واااای وقتی باباش می خواست بره چه صحرای کربلایی به پا کرد این پسره ، محکم گردن باباش رو گرفته بود و ول نمی کرد ، اینقدر بچه ام گریه کرد و جیغ زد دلم براش سوخت ، به زور از باباش جداش کردم تا اون هم بره ... دستش رو دراز کرده بود سمت باباش که یعنی بیا و منم ببر ....
شازده پسر همچنان شبها دیر می خوابه و زودتر از 12 نیمه شب خوابش نمی بره ، چند شب پیش کار خیلی بیخ پیدا کرده بود ، به قدری این بچه بی تابی کرد و گریه کرد که دلمون کباب شد ، ساعت نزدیک به  1 بود ، باباش گفت این جوری نمی شه باید ببریمش بیرون تا این بخوابه ، حالا باباش یه چرت هم خوابیده بود و بیدار شده  بود ، خلاصه مجبور شدیم با لباس تو خونه و دمپایی بریم ماشین رو روشن کنیم و کیان جون رو ببریم دَ دَ ...  کیان عادت داره تو ماشین سریع خوابش می بره یعنی دیگه به سر کوچه هم نمی رسه ، حالا اون شب مگه خوابش می برد انگار چشم هاش تازه باز شده بود ، منو و باباش خواب آلود و اون تازه با دیدن خیابون و ماشین ها ذوق می کرد ، تمام شهر رو دو دور زدیم تا آقا تازه خوابش برد و ما هم کلافه  برگشتیم خونه
کیان همچنان به رانندگی اش ادامه می ده
ای بابا این سوئیچ  کدوم بود ؟؟؟؟

خوب حالا کجا می رین که برسونمتون

پ ن مهم : در شب آرزوها روکسانا عزیزم و تلمای مهربون از دوستان نی نی سایتی مون مامان شدن ، الهی شکر

نظر یادتون نره