پست پنجاه و یکم
کیان دو سال و سه ماهش تموم شد ![]()

چند روز اولی که تازه اومدیم تو این خونه ، بیشتر شبهایی که محمد خونه بود مهمون داشتیم ... تعطیلات آخر هفته که خورده بود به اربعین و دو روز تعطیل بود ، رفتیم تهران ... خاله ام و دخترهاش 20 روزی بود که اومده بودن ایران و هنوز ندیده بودیم همدیگر رو البته بنده ی خدا مامانم که واسه استقبال رفته بود همه ی سوغاتی های مارو هم فرستاد مامانم برامون آورد ... از همه بیشتر خوش به حال کیان شد ...

دختر خاله هام : به ترتیب : کیمیا ، کیانا ، کاملیا ![]()
![]()
![]()
بعد از فوت پدربزرگ و ازدواج دو تا دایی مجردم که با مادربزرگم زندگی میکردن ، دیگه مادربزرگ ام تنها شده بود ، ماها خیلی اصرار میکردیم که بیاد و دوره ای پیش هرکدوم مون چند وقت بمونه اما واسش خیلی مقدور نبود ، تا اینکه خاله ام پارسال افتاد دنبال کاراش تا بتونه مادربزرگم رو هم با خودش ببره ... که خدارو شکر درست شد و خیلی زود هم تونست گرین کارت اش رو بگیره ...
این سری تهران رفتن مون یه جور هایی خداحافظی هم بود ، من که از چند روز قبلش حالم خراب بود ، شبها تا صبح هی گریه میکردم ، یاد خاطرات بچگی و دور هم جمع شدن های شب عید و ...
یه شب هم مهمونی شام بود خونه شون و همه بچه ها ها با زن و شوهر و بچه هاشون اومده بودن ، دو روزی هم که اونجا بودیم خیلی خودمو کنترل کردم اما باز دم رفتن گریه ام گرفت ، به خاطر همین منو ممنوع کردن از فرودگاه رفتن و دو شب قبل از رفتنشون مارو راهی کردن تا روحیه ی بقیه رو بهم نریزم .... حتما اونجا شرایط بهتری داره و راحت تره اما دلم خیلی خیلی براش تنگ شده ، الان هم هر وقت یادش می افتم گریه ام میگیره ، خیلی مظلومه ، دوستت دارم مامان بزرگ ( کیان صداش میکنه : مامان منیر ) هر جای این دنیا که باشی همیشه تو یاد و قلب مون هستی ![]()

موقع برگشتن هم از جاده هراز اومدیم که سر راه داداشم رو هم برسونیم و از اون طرف بیایم سمت خونه ...کیان حسابی تو ماشین آتیش سوزوند ، البته اون چند روز هم دلی از عذا در آورد و با بچه ها کلی شیطنت کردند
باز هم چند شبی مهمون داشتیم و مهمون بازی .... یه شب کیان تا صبح نخوابید و فقط ناله کرد ، نه تب داشت نه سرد بود تنش نه علامتی از مریضی فقط بهانه میگرفت ، هی میگفت برق رو روشن کنید ، حالا خاموش کنید ، آب می خوام ،پتو بزارین سرم ، حالا پتو رو بردارین ، مامانی کتاب بخونه ، نه قصه تعریف کنه ..... خلاصه تا خوابید شد صبح که محمد دیگه لباس پوشید رفت اداره .... تا غروب دیگه عادی بود فقط میل به غذا نداشت و طبق هر روز می گفت : چایی بده .... غروب که محمد اومد گفت : بریم خونه مادرش اینا ، آماده شدیم ، کیان تو ماشین تو بغلم خوابیده بود ، وقتی رسیدیم احساس کردم زیر گلوش داره داغ میشه ، ساعت هنوز ۸ نشده بود ، به دکترش هرچی زنگ زدم جواب نداد ، محمد گفت : حتما شلوغه تلفنی جواب نمی دن ، بیا بریم ببینیم چه خبره .. وای طبق معمول گوش تا گوش آدم نشسته بود ... دکتر واقعا خوبیه ، قدیمی اما معلوماتش به روزه ، من و داداشم هم کوچیک بودیم مادرم مارو می آورد پیش همین دکتر ، اصالتا مشهدیه اما ۳۰ ساله که اینجاست ، تو هیچ بیمارستان و درمانگاهی هم نمیره ، اما مطبش غوغاست ... منشی اش گفت ۴۵ نفر نوبت هستن من نمی تونم نوبت بدم برین برای دو روز دیگه .... هرچی محمد گفت : بچه ام تب داره حالیش نمی شد ، کیان هم که بد تب ، زود حال تشنج بهش دست میده ، من فقط کیان که گردنش مثل جوجه ی مریض آویزون شده بود و صورتش عین لبو قرمز بود رو بغل کرده بودم و تو دلم صلوات میفرستادم ، منشیه میگفت : نه ببرینش یه دکتر دیگه ، گفتیم : بابا این بچه دو سال که همین جا می یاد مریض همین دکتره ، هرچی گفتیم منشیه حالیش نشد ، محمد هم عصبانی شد و در اتاق دکتر رو باز کرد و رفت تو ، دکتر هم ازش عذر خواهی کرد و گفت : من نمی تونم بدون نوبت بچه ات رو ببینم ، با کلی بد بختی محمد رو فرستادم تو ماشین ، خودم همون جا با کیان نشستم ، منشی گفت : بشینین آخر وقت اگه دکتر خواست بچه ات رو ببینه من که نمیگم بچه ات رو نبینه اما من نمی تونم بیشتر از این نوبت بدم .... تو مطب قلقله بود وکیان هر لحظه داغ تر میشد ، دو تا خانوم ها که خودشون هم بچه کوچیک تر از کیان بغل شون بود رفتن به منشیه اعتراض کردن که آقا تورو خدا بزار این خانوم بره تو بچه اش داره میسوزه تو تب ، مرد منشی هم اومد دستش رو وقتی زد به صورت کیان خودش جا خورد ، شاید هم ترسید .... تا مریض اومد بیرون منو کیان رو فرستاد تو ، خداییش اون همه آدم هم که اونجا چند ساعتی منتظر بودن هیچ اعتراضی نکردن ... دکتر خیلی با حوصله ، خوش اخلاق ، خوش رو است و تا مجبور نشه به هیچ بچه ای دارو نمی ده چه برسه به آمپول .... اما برای کیان یه آمپول نوشت و شیاف که همونجا براش گذاشت و چون کیان هیچ داروی خوراکی نمی خوره یه قرص بهش داد و گفت تو هر نوشیدنی حل بشه اثرش از بین نمیره و بهش بدین .... دستش خیلی سبکه ... بچه ام دوباره زنده شد ....
یه چند روزی کم غذا بود اما خدارو شکر خوب شد ، هی میرفت می اومد از تو کمد اش لباس کاموایی و کلاهش رو می آورد میگفت : مامانی بیا لباس هامو بپوشون ، بعد چشماشو برام درشت میکرد ، میگفت : می خوای دوباره سرما بخورم برم آمپول بزنم ؟؟؟![]()
هوا چند روزی بود سرد شده بود ، یه شب تا صبح بارون خیلی شدیدی بارید ،از سر و صدای باد و بارون نمیتونستیم بخوابین ، صبح که بیدار شدم دیدم دیگه صدایی نمی یاد گفتم خدارو شکر هوا صاف شد ، وقتی پرده ی اتاق رو زدم کنار یهو شوکه شدم .... داشت برف می بارید ... اونم اینجا .... تقریبا ۶ سال از آخرین برفی که اومده میگذره ، می بارید خیلی شدید ، کیان رو بیدار کردم گفتن : بیدار شو داره برف می یاد .... بچه بیچاره که تا حالا برف ندیده بود ، با اون چشمای خواب آلودش آسمون رو نگاه میکرد میگفت : مامان این پروانه ها رو ببین تو آسمون ... بعد یه کم که برف تند و ریز تر میشد ، میگفت : مامانی خاک تو آسمونه .... چند ساعتی بارید و بند اومد و تا غروب همش آب شد ، با این رطوبت همین قدر هم برای ما جای تعجب داشت ...

فرداش هم دوبار تگرگ اومد .... بعدش هوا صاف کرد اما همچنان سرده ...
یک هفته است که پروژه ی سنگین ترک پوشک هم توسط من و کیان شروع شده .... خیلی سخته ... روز اول که کلا همرو تو شلوارش کرد
روز دوم میگفت : مامانی هستی داره جیشم... هنوز جمله اش تموم نشده بود که شلوارش خیس میشد
اما از روز سوم دیگه خدارو شکر تا دستشویی اش میگیره میره خودش لباس هاشو در میاره ( کلا از سر تا پا) میره تو حموم ... و هر بار یه ده دقیقه ای اون تو هست و میگه بزار این توت فرنگی ( توالت فرنگی ) روبشورم کثیف شده و حسابی آب بازی میکنه و من همش تن و بدنم میلرزه که نکنه دوباره مریض بشه ... فقط وقتی می خوابه پوشک تن اش میکنم که معمولا اونم وقتی بیدار میشه خشکه .... خدا صبرم بده ، روزی هزار بار هی باید بپرسم جیش نداری ؟؟؟؟؟
پ ن ۱: به خونه هنوز عادت نکردم ، یه جوری برام غریبه هنوز ، حس خوبی توش ندارم... اما محمد خیلی خیلی خیلی راضیه...
پ ن ۲: ....... !!!

فردای روزی که سیل اومده بود با محمد رفتیم سراغ آشناها و فامیلی که شنیده بودیم خسارت بیشتری دیدن ، خدا شاهده بعضی جاها من نمی تونستم خودمو کنترل کنم و اشکهام بی اختیار می اومد ... خونه دو طبقه از کمر شکسته بود و اون بدبختها ساعت 3 نصفه شب با چه مکافاتی اومده بودن از خونه بیرون ، دروازه ی ورودی خونه ی ها رو آب درسته در آورده بود ، ماشین ها که عین اسباب بازی تو رودخونه ی وسط شهر معلق بودم ... یه آشنایی بود می گفت : تازه خوابیده بودیم دیدیم از اتاق کناری مون یه صدایی می یاد ، تو یه چشم بهم زدن آب از در اومد تو و می گفت : خودم و خانومم و اسباب خونه باهم تو آب عین یه گرداب می چرخیدیم .... بگذریم ، خیلی چیزها دیدیم که .... چیزی نگم دیگه بهتره ... اون شب من و کیان خونه پدرم بودیم و محمد شیفت بود ، اسباب خونه مون رو هم گذاشته بودیم خونه ی یکی از اقوام که از شانس ما تو اون شب از سقف خونه ی اونها هم آب اومده و و ریخته بود تو اسباب و کارتن هایی که توش وسیله هامو گذاشته بودم ...زندگی منه بیچاره .... وااااااااای چقدر گریه کردم وقتی رفتم دیدم .... 


( البته یه کم لباس براش بزرگ بود، خاله هستی فداش بشه
)










ا



























این توضیحات رو دادم که کیان بعدا نگه چرا مامانم برام دیر به دیر مینویسه 



)
















)















دیگه حالی برای ما نمونده بود اینقدر گریه کردیم
































وارد 12 ماهگی شد



اون شب عمه کوچیکه ی کیان که تو راهی هم داشت و تاریخ زایمانش 26 شهریور بود حسابی دلی از عذا در آورد و مجلس گرمی کرد و با بچه ها همش وسط بود و می رقصید ، هر چی هم بهش گفتیم بابا برای تو خوب نیست گفت کو حالا تا 20 و چند روزه دیگه ؟ ما ساعت 11 برگشتیم خونه ، چقدر هم کیان شلوغ کرده بود و خسته بود ، خودمون هم حسابی داغون و خسته بودیم ، گفتم بابای کیان که صبح زود می ره اداره من و کیان حداقل تا 10 می خوابیم و استراحت می کنیم ، درست نیم ساعت بعد از اذان صبح دیدم تلفن خونه مون زنگ می خوره ، بابای کیان خواب آلود رفت تا گوشی رو برداره که دیدم صداش رفت بالا که شما زود باشید برید ما هم داریم می یام ، من با عجله رفتم تو پذیرایی ببینم چی شده ، بابای کیان رنگ صورتش پریده بود گوشی رو گرفتم دیدم اون ور خط خواهر شوهرم گریه می کنه که ای وای بیاین کیسه آب این دختره پاره شده ، گفتم بابا چه خبره تو بهش دلداری بده تو خودت دو تا بچه بزرگ کردی که دیدم صدای مادر بچه و مادر شوهرم هم رفته بالا و همه گریه می کنن ، گفتم آخه چیزی نشده که ببرینش بیمارستان منم دارم راه می افتم ، کیان رو خواب و بیدار بردم گذاشتم خونه ی مامانم اینا ، بنده خدا ها اونا هم هول خوردن ، تا ما برسیم برده بودنش تو زایشگاه ، البته تا ظهر کلا کیسه آبش خالی شده بود اما چون زمان زایمانش نبود درد نداشت و مجبور شدن بهش آمپول فشار بزنن تقریبا تا ساعت 5 تمام تلاش شون رو کردن اما نشد که طبیعی زایمان کنه و از اونجایی که ضربان قلب نوزاد پایین اومده بود و مادرش هم بیهوش شده بود بردش برای سزارین و خلاصه این خانوم کوچولو پا به این دنیا گذاشت














































